نمیمانْد؛ نه آن بچّهی سیزدهساله بیکار میماند، نه آن پیرمرد هفتادساله بیکار میماند. یا فرض بفرمایید یک دختر دانشآموز هشت نُه ساله، ده ساله - دبستانی - که میخواست در این کار، او هم شرکت کند، جای خودش را پیدا میکرد؛ برمیداشت نامه مینوشت به برادر رزمندهی ناشناس و این نامه را در بستههای غذایی و هدایای مردمیای که میفرستادند میگذاشت و میفرستاد. مکرّر اتّفاق افتاده بود که رزمنده در میدان جنگ فرض کنید که این بستهی غذایی را باز میکرد میدید یک نامه در آن هست، میخواند میدید بله، یک بچّهای، یک دختر هفت هشت سالهای، دهسالهای نوشته « برادر رزمنده ! خسته نباشید، من دعایتان میکنم و مانند اینها »؛ یعنی یک دختربچّه هم میتوانست در اینجا حضور داشته باشد؛ یک بانوی محترم هم میتوانست با چرخ خیّاطیِ خودش، با وسایل طبخ خودش، با مربّاسازی خودش، با ترشی انداختن خودش، با نان پختن خودش، با لباس شستنِ خودش به پشت جبهه کمک کند. بنده در اهواز رفتم یک نقطهای را دیدم که جمعیّتی از بانوان و زنهای محترم آنجا جمع شده بودند و لباسهای چرک رزمندگان را میشستند؛ یعنی همه میتوانستند جای خودشان را پیدا کنند و مشغول بودند. پزشک جرّاح مشخّصاً میتوانست آنجا حضور داشته باشد و حضور داشت و ما دیدیم. کاسب جزء، روحانی مسجد، کارگر کارخانه، شاعر و سرودخوان، راننده و صاحبکار و ریختهگر، کشاورز روستایی، کارمند اداری و انواع و اقسام گروههای مردمی میتوانستند در این شبکهی عظیم مردمی حضور پیدا