بعد در شورای شش نفرهی بعد از در گذشت خلیفهی دوم، امیرالمؤمنین را دعوت کردند. قهر نکرد وارد شد. بگوید آقا من با اینهایی که شما میگویید همردیف نیستم، طلحه و زبیر کجا، عبدالرّحمنبنعوف کجا، عثمان کجا، من کجا، من نمیآیم با اینها. نهخیر. شش نفر را به عنوان شورا گذاشتند آنجا که این شش نفر بعد از عمر، طبق وصیت عمر، این شش نفر در بین خودشان یک نفر را به عنوان خلیفه انتخاب کنند. رفت، قبول کرد. در بین این شش نفر شانس او برای خلافت از همه بیشتر بود و عبدالرّحمنبنعوف که رأیش تعیینکننده بود در آن شش نفر. یعنی امیرالمؤمنین دو رأی داشت - خودش و زبیر - عثمان هم دو رأی داشت - خودش و طلحه - عبدالرّحمنبنعوف هم دو رأی داشت - خودش و سعدبنابیوقاص - او رأی عبدالرّحمنبنعوف در این شورای شش نفره تعیینکننده بود. اگر با امیرالمؤمنین بیعت میکرد، او خلیفه میشد. اگر با عثمان بیعت میکرد، او خلیفه میشد. اول رو کرد به امیرالمؤمنین و به او پیشنهاد کرد که با کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیرهی شیخین - یعنی دو خلیفهی قبلی - حضرت حرکت کنند. فرمود نه؛ من کتاب خدا و سنت پیغمبر. سیرهی شیخین را من کاری ندارم. من اجتهاد خودم را عمل میکنم و به اجتهاد آنها کاری ندارم. میتوانست با کوچکترین اغماضی از آنچه که صحیح و حق میدانست، میتوانست حکومت را به دست بگیرد و قدرت را قبضه بکند. امیرالمؤمنین به این فکر یک لحظه هم نیفتاد و حکومت را از دست داد و قدرت را از دست داد. اینجا هم ایثار کرد. اینجا هم خود و منیّت را مطلقاً مطرح نکرد و زیر پا له کرد اینگونه چیزها را. اگرچه این احساسات شاید در امیرالمؤمنین، اصلاً از اول بروز نمیکرد.