مخلصانهی براى خدا، شخصیّتى با این همه عظمت، با این همه ابعاد گوناگون دستنیافتنى، چگونه در برابر آن خورشیدهاى فروزان آسمان ولایت کوچکى میکند، تواضع میکند، خاکسارى میکند، خودش را در مقابل آنها ذرّهاى به حساب میآورَد، آنوقت انسان میفهمید که آنها چقدر عظیم بودند و بزرگ بودند. بههرحال این ده سال گذشت و ما دیگر نداریم این عزیز را. خدا میداند که در طول این ده سال همیشه به یاد اینچنین روزهایى دل ما لرزیده بود؛ نمیدانستیم دنیاى بدون خمینى چگونه قابل تحمّل است. چندین بار به خود ایشان من عرض کردم، گفتم من دعاى بزرگم در پیشگاه خدا این است که من قبل از شما بمیرم. داغدار شدیم، مصیبتزده شدیم. در همان روز تلخ، روز شنبه، ( ۳ ) ظهرى من جمعى از برادران را دعوت کردم؛ برادران بازنگرى به قانون اساسى را. به آنها گفتم حال امام خوب نیست - قبل از این بود که این حادثه، این ناراحتى شدیدِ عصر آن روز براى ایشان پیش بیاید - نشانههایى دیده بودیم که دل ما میلرزید. میخواستم بهشان بگویم که کار بازنگرى را یک قدرى تسریع کنیم که دل امام شاد بشود - از ما خواسته بودند بازنگرى در قانون اساسى را، زود این کار را بکنیم، مژدهاش را روى تخت بیمارستان به ایشان بدهیم؛ ایشان را شاد کنیم - شاید در روحیهی ایشان اثر کند، اینها را میخواستم به آن برادرها بگویم؛ [ ولى ] از تصوّر آن چیزى که ممکن بود پیش بیاید قلب من لرزید،