که شاهد قضیّه اینجا است؛ آن فکرى که آنوقت بهخاطرم آمد این بود: چون آنوقت معمول شده بود که در بعضى از شهرستانها ایادى بعضى از این احزاب کمونیستى میرفتند عناصر فعّال جبههی اسلامى را از خانههایشان میربودند - این چند جا اتّفاق افتاده بود، به من هم هشدار داده شده بود؛ مرحوم آقاى بهشتى از تهران به من پیغام داد که شما مواظب خودت باش، از این کارها دارد انجام میگیرد و چنین چیزهایى دارد اتّفاق میافتد؛ یک مورد در باختران اتّفاق افتاده بود، یک مورد در جاهاى دیگر اتّفاق افتاده بود - من در آن لحظه احتمال دادم که اینها از آنها باشند. حالت منتظرهاى که داشتم این بود که اینها یک حرفى بزنند که من بفهمم مال ساواکند تا در را باز کنم ! توجّه کردید ؟ یعنى اگر میفهمیدم اینها مال ساواکند من در را نمیبستم. بعد هم که فهمیدم مال ساواکند، در را باز کردم؛ بعد هم آمدند، ریختند داخل، بنده را همان جا کتک مفصّلى - در همان راهروِ خانه - زدند، بعد هم من را برداشتند بردند. میدانستیم که دنبالش هم اینها است - یعنى ساواک که میآمد که آدم را نوازش نمیکرد، میآمد براى شکنجه و اذیّت و کتک زدن - امّا آدم احساس میکرد بالاخره یک مرجعى است. اینکه آدم احساس کند یک مرجع مشخّصى است که آمده من را بگیرد، این یک احساس امنیّت است. [ اینکه ] آدم نداند که این کسى که آمده واقعاً مال یک دستگاه است و قانونى است، یا مال یک دستگاهى است