بیانات سال 1368


گذرگاهی - و از پیغمبر چیزی خواست؛ حاجتی به پیغمبر عرضه کرد. پیغمبر یک کمکی به او کردند؛ مثلاً پولی، غذائی، لباسی، چیزی به او دادند. بعد که این را به او بخشیدند گفتند خوب شد ؟ من به تو نیکی کردم ؟ راضی هستی ؟ آن مرد به‌خاطر همان خشونت صحراگردی خود و صراحت و بی‌تعارفی‌ای هم که این‌جور افراد دارند ‌ - ظاهراً این محبّت پیغمبر برایش کم بوده - گفت نه، هیچ کاری نکردی، هیچ محبّتی نکردی، این چیزی نبود که تو به من دادی ! طبعاً این‌جور برخورد خشن نسبت به پیغمبر، در دل اصحاب یک چیزِ ناخوشایندِ سنگینی بود؛ همه عصبانی شدند. آن چند نفری که اطراف پیغمبر بودند، خواستند با عصبانیّت و با خشم به این عرب یک چیزی بگویند، یک عکس‌العملی نشان بدهند؛ پیغمبر فرمود نه، شما به او کاری نداشته باشید، من با او مسئله را حل خواهم کرد. از جمع خارج شدند و آن اعرابی را هم با خودشان بردند و بردند منزل ‌ - معلوم میشود که پیغمبر آنجا چیزی نداشتند که به او بدهند، وَالّا بیشتر هم به او میدادند - و باز یک چیزهای اضافه‌ای، یا غذائی یا لباسی یا پولی به او دادند؛ بعد به او گفتند حالا راضی شدی ؟ گفت بله. آن مرد در مقابل احسان پیغمبر و حلم پیغمبر شرمنده شد، اظهار رضایت کرد. پیغمبر به او فرمودند خب، تو چند لحظه‌ی پیش در مقابل اصحاب من یک حرفهایی زدی که آنها دلشان نسبت به تو چرکین شد؛ دوست داری برویم همین حرفهایی را که به من

«11»