حقایق هم بیشتر همان جا است - و آن اینکه اصلاً ما این حیات و زندگى را براى چه میخواهیم. وقتى شما اتومبیلتان را بنزین میزنید، روغن میریزید و مرتّب میکنید، براى این است که سوار آن بشوید و به یک جایى برسید. اگر کسى این باک را از بنزین پُر کند و سوار شود روشن کند برود به سمت پمپِبنزین بعدى، آنجا باز سرِ باک را پُر کند روشن کند برود به طرف پمپِبنزین سوّمى، [ باز ] باک را پُر کند براى اینکه برود تا به یک پمپِبنزینى برسد که آنجا باز میخواهد پُرش کند، اینکه زندگى نشد ! چه فایدهاى دارد ؟ [ اگر ] هدف از پُر کردن این باک و مرتّب کردن این ماشین، این باشد که حرکت کنیم تا به جایى برسیم که آنجا باز میخواهیم پُرش کنیم و آب و روغن آن را مرتّب کنیم، اینکه ماشیندارى نشد؛ اینکه هدف زندگى نشد. شما این موتورى که اسم آن جسم شما و وجود شما است، براى چه مرتّب میکنید ؟ ما غذا بخوریم تا جان بگیریم، تا راه بیفتیم، تا حرکت کنیم، تلاش کنیم که نانى گیر بیاوریم که دوباره بخوریم ؟ خب، این نانِ دوباره را هم گیر آوردیم و در جسممان ریختیم؛ با خوردن این نان دوّم، باز جانى، حرارتى، حرکتى، توانى پیدا کردیم؛ حالا با این توان چهکار کنیم ؟ باز دوباره به سمت نان حرکت کنیم ؟ اینکه زندگى نشد؛ این یک چیز پوچى شد. همهی سالهاى متمادى را انسان