بخورد، تا بتواند با این خوردنْ کار کند، تا بتواند با آن کارْ وسیلهی خوردن پیدا کند ! اینکه یک دُور دائمىِ خیلى بیربطى شد؛ زندگى اینجورى که فایدهاى ندارد. من میخواهم در ماشینم بنزین بریزم که با آن بتوانم خودم را به آن نقطهاى که محبوب من است، معشوق من است، آنجایى که کار دارم برسانم. البتّه وقتى میخواهم به آنجا برسم، راه را جورى انتخاب میکنم که یک پمپِبنزینى هم وسط راه باشد؛ امّا هدف، آن پمپِبنزین نیست؛ هدف آنجا است. ما باید غذا بخوریم تا براى یک مقصودى، توان پیدا کنیم و حیات پیدا کنیم. آن مقصود چیست ؟ آن را باید پیدا کرد. آن معشوق کیست ؟ دنبال او باید رفت. آنها آرمانها و آرزوهاى فراتر از چهارچوب جسم من و شما هستند. تلاش ما براى آن آرزوها است. البتّه آن آرزوها در همهی انسانها یکسان نیست. براى یکى، آن آرزو حراست از میهن است - خوب است، چیز مقدّسى است، یعنى هیچ قُبحى در این آرزو نیست؛ آنهایى که براى میهنشان جانفشانى میکنند و درحقیقت براى راحتىِ مردمِ میهنشان تلاش میکنند، کار مقدّسى انجام میدهند - امّا از این بالاتر هم هست، از این مقدّستر هم هست: آن مدّ نگاهى که میرسد به انسانیّت، به کمال انسانى، به صفات نیکوى انسانى؛ آن از این بالاتر است. یک وقت انسان از یک مرزهایى دفاع میکند که مرزهاى ظلم و طغیان است. فرض کنیم در یک نظامى، در یک کشورى، سیستم آن کشور و تشکیلات آن کشور، تشکیلاتى باشد که براى فساد تلاش میکند. تعجّب هم نکنید؛