مدرسهی فیضیّه و بعدش قضیّهی پانزدهم خرداد [ پیش آمد ]، عدّهاى که میگفتند: « آقا، فایدهاى ندارد، بیخود معطّلید »، چند برابر شدند. بعد که در سال ۴۳ امام را تبعید کردند، باز این فکر در بسیارى راسخ شد که بیخود ایشان زحمت میکشد، بیخود تلاش میکند؛ ظواهر و پیشبینیها همه همین را نشان میداد. اگر کسى میخواست با عقل و منطق معمولىِ دودوتاچهارتا محاسبه کند، جز این چیزى نبود. آن چیزى که امام را وادار میکرد که علیرغم همهی این حرفها امید خودش را از دست ندهد و حرکت خودش را ادامه بدهد، تکلیف الهى بود؛ چون تکلیفش بود. در بهار سال ۶۵ - ایّام فروردین - یک حادثهاى براى امام پیش آمد، حادثهی خیلى خطرناکى بود، قلب ایشان مشکلى پیدا کرد؛ ما تهران نبودیم، اطّلاع دادند، سریعاً آمدیم. چند روز قبل از فروردین، یک شب ما خدمت امام بودیم - چند نفر، ماها که گاهى خدمتشان میرسیدیم با هم - اصرار میکردیم که در روزهاى اوّل فروردین که با یکى از موالید ائمّه مصادف بود - نمیدانم ۱۳ رجب بود، سوّم شعبان بود، ۲۷ رجب بود یا چه بود - یک دیدارى با مردم داشته باشند؛ ایشان استنکاف ( ۵ ) میکردند، میگفتند نه، حالش را ندارم. مدام ما اصرار کردیم که بد نیست یک دیدارى داشته باشید در حسینیّه، مردم بیایند شما را زیارت کنند؛ هرچه ما اصرار کردیم - بنده، آقاى هاشمىرفسنجانى، آقاى حاجاحمدآقا - هرچه گفتیم، ایشان قبول نکردند؛ قرص و محکم گفتند نه، حالش را ندارم. چهار پنج روز بعد از آن، عید بود که من رفته بودم مشهد و آقاى هاشمى هم جبهه