خود او هم براى خودش چیزى قائل نبود. آن دستى که توانسته بود تمام سیاستهاى دنیا را با قدرت خودش جابهجا کند و تغییر و تبدیل بدهد، آن زبان گویایى که یک کلمهی آن مثل یک بمب در همهی دنیا منفجر میشد و اثر میگذاشت، آن ارادهی نیرومندى که کوههاى بزرگ در مقابل او بهحساب نمیآمدند و موانع بزرگ را اصلاً در مقابل راه به چیزى حساب نمیکرد، آن انسانِ با این عظمت، بارها و بارها تا همین روزهاى آخر، هروقت صحبت از مردم میشد، میگفت مردم از ما بهترند؛ ( ۴ ) خودش را کوچکتر میدانست؛ خودش را کوچک میدانست. در مقابل احساسات مردم و ایمان مردم و شجاعت مردم و فداکارى مردم سر تعظیم فرود میآورد؛ این هم از عظمت او بود. انسانهاى بزرگ همینجور هستند؛ چیزهایى را میبینند که دیگران نمیبینند و او عظمت مردم را میدید. گاهى در مقابل کارهایى که به نظر مردمْ معمولى میآید، آن روح بزرگ، آن کوه ستبر ( ۵ ) تکان میخورد و میلرزید. در نماز جمعهی تهران، ( ۶ ) بچّه مدرسهایها جمع شدند و قلّکهایشان را شکستند - چند هزار یا چند صد قلّک، یادم نیست - پولهایش را دادند، گفتند این براى جنگ. من فردا یا پس فرداى آن خدمت امام بودم؛ ایشان با یک حالتى، با یک احساسى که براى من قابل تصویر نیست، درحالیکه آن چشم خدابیناش از اشک پُر شده بود، به من فرمود دیدى کار این بچّهها را، دیدى ! اینقدر این کار به نظرش عظیم آمده بود ! درست هم