یک کاسهی خالی و یک کوزهی آب هست. یک خرده که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بستهی من را بیاور. گفت دیدم بستهی سربهمهری را آوردند. این کیسه مهر و موم شده بود، تا کسی نتواند آن را باز کند. این شخص میگوید با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و میخواهد گوهر گرانبهایی را به من نشان بدهد، یا به من امانتی را بسپرد، یا چیزی دربارهی آن بگوید. میگوید حضرت مهر را شکست و درِ کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، سویق - آرد الکنکرده و نخالهدار - وجود دارد. بعد حضرت دست کرد، یک مشت از این آردها را درآورد، داخل کاسه ریخت، یک خرده هم آب از کوزه روی آن ریخت، اینها را به هم زد و به عنوان نهار خورد؛ یک مقدارش را هم به من داد و گفت بخور. میگفت من حیرتزده شدم، گفتم: یا امیرالمؤمنین ! شما این کار را میکنید ؟! این عراق با اینهمه نعمت در اختیار شماست، این همه گندم و جو وجود دارد؛ این کارها برای چیست ؟! شما چرا اینطوری درِ این کیسه را میبندید ؟! حضرت فرمود: « والله ما اختم علیه بخلا به »( ۱۱ )؛ سوگند به خدا، من که درِ این کیسه را مهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم میآید از این آرد الکنکرده کسی بخورد. « ولکنّی ابتاع قدر ما یکفینی »( ۱۲ )؛ من به قدر حاجت شخصی خودم، از این آردها –