دستگاه کاری به کار امنیت منطقه نداشت. وقتی که من در آنجا بودم، بین همین ایرانشهر و چابهار، به اصطلاح حافظ امنیت این مناطق، دلاورهای آن رژیم بودند. دلاورها چه کسانی بودند ؟ یک چند نفر بلوچِ فقیرِ محرومِ مظلومِ بدبختی که به آنها چوبدستی یا تفنگ برنو داده بودند و گفته بودند که شما در این جاده مواظب باشید. آنها مواظب بودند؛ حالا مواظب چه چیزی، آن هم خیلی روشن نیست؛ طبیعتاً طبق معیارهای خود آنها عمل میکردند.
آن خان، پدر آن مردم را درمیآورد. من در بلوچستان وضعیتی را دیدم که حقیقتاً قابل توصیف نیست؛ یعنی اگر کسی توصیف کند، شما باور نخواهید کرد؛ یعنی اینقدر با حالا فاصله دارد. یک عده در آنجا از همه جهت در نهایت راحتی و آسایش زندگی میکردند؛ در ایرانشهر، مثل اعیان تهران زندگی میکردند ! در فنّوج و اسپکّه و آن دوردستهایی که پای آدمهای معمولی به آنجا نمیرسید، اینها در وضعیت اشرافی زندگی میکردند ! در همان شهرها مردمی بودند که اولیات زندگی برایشان وجود نداشت؛ یعنی فقر به معنای تلخ و سیاه، مسألهی آنوقت در آنجا بود؛ نه جادهیی، نه آبی، نه برقی، نه در تابستان وسیلهی خنککنندهیی. مردم آنجا اینطور محروم شدند.