خودمان قائلیم، یا برای سابقهای که برای خودمان میشناسیم، مثلاً با سابقهی مبارزه، یا با توقعی که نسبت به شخصیت خودمان داریم، این ناسازگار است، در مقابل این حقیقت چکار خواهیم کرد ؟ هم میتوان پا گذاشت روی این احساس غلط و درک باطل و تسلیم شد و حرکت کرد و در راه این حقیقت رفت، و هم میتوان تسلیم نشد، بلکه تسلیم آن احساسات غلط درونی شد، که اگر این کار انجام گرفت آنوقت: « فزاد هم الله مرضا » دائم این حالت دومی یعنی نفرت وجدائی، ایجاد میشود و کار را بجاهای بسیار دشوار خواهد رساند، گاهی هم بصورت لاعلاج در خواهد آمد، واقعاً گاهی اوقات افرادی علاج نداشتند، مثلاً:
در صدر اسلام عبدالله بن اُبی که از جمله مسلمانها بود، منتها مسلمان منافق. ظاهراً تسلیم شده بود و ایمان آورده بود، علت نفاق او هم این بود که قبل از آمدن پیغمبر ( صلیاللهعلیهوآله ) به مدینه، دو قبیلهی بزرگ یثرب، یعنی اوس و خزرج، که با هم اختلافات زیادی هم داشتند، مورد استعمار یهودیان قرار میگرفتند، عقلایشان گفتند ما تا کی با هم دعوا کنیم بیائید مثل همهی قبایل که رئیس دارند، ما هم یک رئیسی برای خودمان معین کنیم، تا کی دو قبیله در کنار هم در کمال نفرت زندگی کنیم ؟ نشستند، بحثهای زیادی کردند و در بین مردم یثرب آن کسی را که از همه آقاتر و عاقلتر و زرنگتر و مردمدارتر و پولدارتر و ریشهدارتر و قوم و قبیلهدارتر بود