اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلّی که بودیم، تکان نمیتوانستم بخورم. زیرا کسانی هم که در خرمشهر میجنگیدند، بایستی از اهواز پشتیبانیشان میکردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانی نمیشدند. در آنجا، بهطور کلّی، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادی که ما بودیم، مرحوم دکتر « چمران » فرماندهی آن تشکیلات بود و من نیز همانجا مشغول کارهایی بودم. یک نوع کار، کارهای خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و کارهای چریکی و تنظیم گروههای کوچک برای کار در صحنهی عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام ... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توی همان پادگان لشکر ۹۲، برای همراهان مرحوم چمران. من همراهی نداشتم. محافظینی را هم که داشتم همه را مرخّص کردم. گفتم من دیگر به منطقهی خطر میروم؛ شما میخواهید حفاظت جانِ مرا بکنید !؟ دیگر حفاظت معنی ندارد ! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: « ما هم میخواهیم به عنوان بسیجی در آنجا بجنگیم .» گفتیم: « عیبی ندارد .» لذا بودند و میرفتند کارهای خودشان را میکردند و به من کاری نداشتند. مرحوم چمران، همراهان زیادی با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادی لباس سربازی آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنی دوستانی که آنجا در استانداری و لشکر