خلاصه، یکی دو روز بیشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آنجا آبادان را قابل توجّه یافتم. یعنی دیدم در عین غربتی که بر همهی نیروهای رزمندهی ما در آنجا حاکم بود، شرایط رزمندگان از لحاظ امکانات هم شرایط نامساعدی بود. حقیقتاً وضعی بود که انسان غربت جمهوری اسلامی را در آنجا حس میکرد؛ چون نیروهای خیلی کمی در آنجا بودند و تهدید و فشار دشمن، بسیار زیاد و خیلی شدید بود. ما فقط شش تانک آنجا داشتیم که همین آقای اقاربپرست رفته بود از اینجا و آنجا جمع کرده بود، تعمیر کرده بود و با چه زحمتی یک گروهان تانک در حقیقت یک گروهان ناقص تشکیل داده بود. بچههای سپاه، با کلاشینکف و نارنجک و خمپاره و با این چیزها میجنگیدند و اصلاً چیزی نداشتند. این، شرایط واقعی ما بود؛ اما روحیهها، در حدّ اعلی. واقعاً چیز شگفتآوری بود ! دیدن این مناظر، برای من خیلی جالب بود. یکی دو روز آنجا بودم و بازدیدی کردم و هدفم این بود که هم گزارش دقیقی از آنجا به اصطلاح برای کار خودمان داشته باشم ( وضع منطقه را از نزدیک ببینم و بدانم چه کار باید بکنم ) و هم اینکه به رزمندگانی که آنجا بودند، خدا قوّتی بگوییم. رفتم به یکایک آنها، خدا قوّتی گفتم. همه جا سخنرانیهایی کردم و حرفی زدم. با بچههایی که جمع میشدند بچههای بسیجی عکسهای یادگاری گرفتم و برگشتم آمدم. این، خلاصهی حضور من در آبادان بود. بنابراین، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همین مدّت کوتاه دو روز