بیانات سال 72


بودند، گفتند: « الان میدان برای شکار تانک و کارهای چریکی هست .» ایشان گفت: « از همین حالا شروع میکنیم .» خلاصه، برای آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: « چطور است من هم لباس بپوشم بیایم ؟» گفت: « خوب است. بد نیست .» گفتم: « پس یک دست لباس هم به من بدهید .» یکدست لباس سربازی آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلی گشادی بود ! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آن‌وقت لاغرتر هم بودم. خیلی به تن من نمیخورد. چند روزی که گذشت، یکدست لباس درجه داری برایم آوردند که اتّفاقاً علامت رسته‌ی زرهی هم روی آن بود. رسته‌های دیگر، بعد از این‌که چند ماه آن‌جا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله میکردند که چرا لباس شما رسته‌ی توپخانه نیست ؟ چرا رسته‌ی پیاده نیست ؟ زرهی چه خصوصیتی دارد ؟ لذا آن علامت رسته‌ی زرهی را کندم که این امتیازی برای آنها نباشد. به‌هرحال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا یادم نیست تفنگ خودم را برده بودم یا نه. همین تفنگی که این‌جا توی فیلم دیدید روی دوش من است، کلاشینکف خودم است. الان هم آن را دارم. یعنی شخصی است و ارتباطی به دستگاه دولتی ندارد. کسی یک وقت به من هدیه کرده بود. کلاشینفک مخصوصی است که بر خلاف کلاشینکفهای دیگر، یک خشاب پنجاه تایی دارد. غرض؛ حالا یادم نیست کلاشینکفِ خودم همراهم بود، یا آن‌جا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتیم به

«3»