حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات « ثامنالائمّه » منجر شد. غرض اینکه، کار دوم، کمک به اینها و رساندن خمپاره بود. بایستی از ارتش، به زور میگرفتیم. البته خودِ ارتشیها، هیچ حرفی نداشتند و با کمال میل میدادند. منتها آن روز بالای سر ارتش، فرماندهی وجود داشت که بهشدّت مانع از این بود که چیزی جا به جا شود و ما با مشکلات زیاد، گاهی چیزی برای برادران سپاهی میگرفتیم. البته برای ستادِ خودِ ما، جرأت نمیکردند ندهند؛ چون من آنجا بودم و آقای چمران هم آنجا بود. من نمایندهی امام بودم. چند روز بعد از اینکه رفتیم آنجا، ( شاید بعد از دو، سه هفته ) نامهی امام در رادیو خوانده شد که فلانی و آقای چمران، در کلّ امور جنگ و چه و چه نمایندهی من هستند. اینها توی همین آثار حضرت امام رضواناللَّهعلیه هست. لذا، ما هر چه میخواستیم، راحت تهیه میکردیم. لکن بچههای سپاه؛ بخصوص آنهایی که میخواستند به منطقه بروند، در عُسرت بودند و یکی از کارهای ما، پشتیبانی اینها بود. من دلم میخواست بروم آبادان؛ امّا نمیشد. تا اینکه یکوقت گفتم: « هر طور شده من باید بروم آبادان .» و اینوقتی بود که حصر آبادان شروع شده بود. یعنی دشمن از رودخانه کارون عبور کرده و رفته بود به سمت غرب و یک پل را در آنجا گرفته بود و یواش یواش سر پل را توسعه داده بود. طوری شد که جادهی اهواز و آبادان