میخواهم به شما عرض کنم که ما یک جبههی خودىِ روشنفکری و یک جبههی خودىِ هنر داریم که از انقلاب جوشیدند و جوشیدنشان هم طبیعی بود. در همهی صحنههای جامعهی ما، افرادی در زیرِ بارانِ پر برکت انقلاب، از سرزمین حاصلخیز فطرت انسانی روییدند که دو صحنهاش، یکی جبههی روشنفکری و دیگری جبههی هنر بود. این دو جبهه، دو مقولهی جداگانهاند؛ چون روشنفکری، غیر از هنر است. ای بسا هنرمندی که روشنفکر نیست و ای بسا روشنفکری که هنرمند محسوب نمیشود. اما این دو مقوله، با یکدیگر جمع هم میشوند. امروز هر دو مقوله مورد نظر من است و به تعبیری روشنتر، حدّ مشترک این دو مقوله را مورد توجّه قرار دادهام. در اثر انقلاب، به خودی خود، جبههای به وجود آمد. هیچکس نمیتواند به سر دیگری منّت بگذارد و بگوید « این جبهه با تلاش من یا با کمک من به وجود آمده است .» درواقع، این جبهه مثل جنگلی که خودش میروید، رویید و هیچکس در آن نهالی غرس نکرد. البته باران انقلاب و فطرت پاک و صافی که زمینهی این معنا بود، دخالت داشت، و همانگونه که میدانید، ویژگی انقلاب این است که میپرورانَد و پرورش میدهد. علیاَىِّحال، یک جبههی خوب و وسیع، در مقابل جبههای عظیم در همین وادی روشنفکری و هنر، که اعضایش به انقلاب ایمان نیاوردند و به آن کفر ورزیدند، پدید آمد. جبههی به وجود آمدهی خودی، در مقابل آن جبههی عظیم قرار گرفت؛ اما تیغِ انقلاب، در هیچ جبههای کُندتر از جبههی روشنفکری و هنر نبود ! انقلاب