متأسّفانه در کشورهای دیگر اسلامی، درس عاشورا آنچنان که باید شناختهشده باشد، شناختهشده نیست؛ باید بشود. در کشور ما شناختهشده بود؛ در کشور ما مردم امام حسین را میشناختند، قیام امام حسین را میدانستند، و روح حسینی بود؛ لذا وقتی امام فرمود محرّم ماهی است که خون بر شمشیر پیروز میشود،16 مردم تعجّب نکردند؛ حقیقت هم همین شد: خون بر شمشیر پیروز شد. بنده یک وقتی در سالها پیش ــ البتّه قبل از انقلاب؛17 شاید 2۴ یا 2۵ سال پیش ــ همین مطلب را در یک جلسهای از جلسات برای جمعیّتی عرض کردم؛ یک مثالی به ذهنم آمد که آن را در آن جلسه گفتم و آن مثال عبارت است از همان داستان طوطیای که مولوی در مثنوی ذکر میکند که یک نفری طوطیای در خانه داشت. البتّه مَثَل است و این مَثَلها برای بیان حقایق است. وقتی میخواست به سفر هند برود، با اهل و عیال خود که خداحافظی کرد، با این طوطی هم آمد خداحافظی کرد. گفت من دارم به هند میروم و هند سرزمین تو است ــ طوطیها را از هند میآورند ــ سفارشی، حرفی [نداری]؟ طوطی گفت چرا، برو به فلان نقطه، قوموخویشهای من و دوستان من آنجا هستند؛ آنجا بگو که یکی از شماها در منزل ما در قفس است، و حالِ من را برای آنها بیان کن؛ همین را برای آنها بگو؛ چیز دیگری از تو نمیخواهم. رفت؛ سفرش را که طی کرد، به آنجا رفت؛ دید بله، طوطیهای زیادی روی درختها نشستهاند. خطاب کرد به آنها و صدایشان کرد و گفت: ای طوطیهای عزیز، سخنگو، خوب! من پیغامی دارم برای شما؛ یک نفر از شماها در خانهی ما است، در قفس است، وضعش هم خیلی خوب است ــ زندگی خوب، غذای خوب، مناسب ــ به شماها سلام رسانده. تا این تاجر این حرف را زد، یک وقت دید این طوطیها که روی شاخههای درخت نشسته بودند، همه بالبال زدند و روی زمین افتادند. جلو که رفت، دید مردهاند. خیلی متأسّف شد. گفت چرا من حرفی زدم که اینهمه حیوان ــ مثلاً پنج تا، ده تا طوطی ــ جانشان را از دست دادند با شنیدن این حرف. خیلی متأسّف شد، امّا خب گذشته بود و کاری نمیتوانست بکند؛ برگشت. وقتی رسید به خانهی خودش، رفت سراغ قفس طوطی، گفت پیغام تو را گفتم. گفت چه جواب دادند؟ گفت هیچ چیز؛ تا شنفتند که من از طرف تو پیغامی برای آنها فرستادم، آنها از بالای درختها پرپر زدند و روی زمین افتادند و همه مُردند. تا این حرف از زبان تاجر بیرون آمد، یک وقت دید همین طوطیِ در قفس هم پرپر زد، افتاد کف قفس و مُرد! خیلی متأسّف شد، خیلی ناراحت شد. درِ قفس را باز کرد ــ خب مرده بود دیگر، نمیشد او را نگه دارند ــ پایش را گرفت و پرتابش کرد روی پشتبام. تا پرتاب کرد، طوطی از وسط هوا بنا کرد بال زدن و بالای دیوار نشست. گفت خیلی ممنونم از تو تاجر عزیز، دوست عزیز؛ خود تو وسیلهی آزادی من را فراهم کردی. من نمرده بودم، خودم را به مردن زدم؛ و این درسی بود که آن طوطیها به من یاد دادند. تا فهمیدند که من اینجا گرفتارم، تا فهمیدند من اسیر و زندانیام، در قفسم، با چه زبانی به من بگویند که چه کار باید بکنم تا نجات پیدا کنم؟ عملاً به من نشان دادند که من باید این کار را بکنم تا نجات پیدا کنم؛ «بمیر تا زنده بشوی». و من پیغام آنها را از تو گرفتم. این درس عملیای بود که با فاصلهی مکانی از آن منطقه به من رسید و من از آن درس استفاده کردم.