یک نکتهی اساسی وجود دارد، یا به تعبیر دیگر، روحانیّت در مقابل یک سؤال بزرگی قرار دارد. جواب این سؤال هم از لحاظ نظری مشکل نیست امّا از لحاظ عملی مشکل است ــ اگرچه این مشکل هم تا حدود زیادی انجام شده است ولی [میزان انجام آن] کم است ــ آن سؤال این است که یک روز دین در این کشور در غربت بود و دولت جدای از دین بود؛ در چند ده سالِ قبل از انقلاب، دولت ضدّ دین بود و بنا داشت بر اینکه دین را منزوی کند و هر چه را هم مربوط به دین است منزوی کند، از جمله علما را؛ حالا یا با برداشتن عمامهها و سوزاندن لباس و زیّ2 روحانی، یا آن وقتی که دیدند آن روش فایدهای ندارد، با بدنام کردن علما و تبلیغات علیه علما و طلّاب و حتّی مراجع؛ به شکلهای غیر مستقیم و بعضاً مستقیم؛ این روشِ آن دستگاهها بود. در آن روز اگر از روحانیّت میپرسیدند وظیفهی شما چیست، در جواب میگفت وظیفهی من این است که با فشارها مقابله کنم، کوتاه نیایم، در مقابل این دستگاه ضعف نشان ندهم و دینی را که آنها میخواهند در غربت بماند، مانع از غربت آن بشوم. اگر سؤال میشد که چه جور این کار را میکنید، خب هر کسی یک جوابی داشت. از مراجع عظام گرفته تا علمای بلاد، تا فضلای حوزهها، تا منبریها و گویندگان، تا آحاد روحانی، هر کسی یک جوابی داشت. مسجدی داشتیم، منبری داشتیم، سفری میکردیم، درسی میخواندیم یا میگفتیم، کتابی مینوشتیم، کارمان اینها بود؛ کافی هم بود. نمیخواهم عرض کنم در حدّ اعلای کفایت بود امّا از طبقهی روحانی انصافاً خوب بود. از لحاظ مالی هم روحانیّون اگرچه مختلف بودند امّا بیشتر عسرت و زهد در زندگی روحانیّت غلبه داشت تا رفاه. حالا بعضیها زهد اختیاری داشتند، بعضیها هم زهد غیر اختیاری داشتند، [یعنی] گیرشان نمیآمد؛ زندگی آنجوری میگذشت.