بیانات سال 1374


من یک وقتی آمدم مازندران. در یکی از شهرهای مازندران وقتی میخواستم بعد از سخنرانی سوار اتومبیل بشوم، دیدم یک خانمی اصرار میکند با من صحبت بکند؛ من گفتم که بگذارند بیاید. گفت: «پسر من اسیر بود پیش بعثی‌ها؛ همین چند روز پیش خبر رسید به من که پسر من زیر شکنجه کشته شده است؛ شما که رفتید تهران، از قول من به امام سلام برسانید و بگویید پسر من فدای شما، من ناراحت نیستم»! این را در همین مازندران ــ در بابل بود یا ساری ــ یک خانمی به من گفت. من در تهران وقتی رفتم به امام این مطلب را گفتم، آن مرد باعظمت، آن انسان باابّهت، آن کوه صبر و حلم، ناگهان آن‌چنان در هم شد، آن‌چنان منقلب شد که من تعجّب کردم. اینها است که یک ملّت را بزرگ میکند و برای او آبرو میسازد. ما در تاریخ شنیده بودیم که یک نفری شوهرش، برادرش، فرزندش، شهید شده بودند و میگفت جان پیغمبر به سلامت باشد، اینها مهم نیست؛ لکن این را بارها و بارها به چشم خودمان دیدیم در این قضایای هشت سال جنگ تحمیلی در دوران انقلاب. هزاران دل استوار و محکم در راه خدا داستانهای تاریخی آفریدند؛ اینها چیزهای کمی نیست. اینها همان چیزهایی است که یک ملّت را بزرگ میکند، سرافراز میکند؛ این هم یک مجاهدت. صبر کردند؛ شما خانواده‌های شهدا صبر کردید، مادرها صبر کردند. مادر طاقت ندارد که یک خاری به پای فرزندش فرو برود، چطور طاقت می‌آورد که بدن غرق به خون فرزندش را ببیند و گریه نکند، اشک نریزد. از این قبیل مادرها و پدرها و همسرها داشتیم. امروز هم بحمداللّه نوع و غالب خانواده‌های شهدای ما این‌جور هستند و من خلاف این را سراغ ندارم. هر چه من دیدم این‌جور دیدم؛ این هم یک مجاهدت.

«8»