در مجموعِ برنامه دولت، من به گوشهای از کار اعتقادی نداشتم. این جاهایی هم که اعتقاد نداشتم، گاهی به این صورت بوده است که لازم میدانستم اظهار نظر قطعی بکنم و تغییر آن را بخواهم. گاهی هم نه؛ در این حد لازم نمیدانستم، بلکه نظر پیشنهادی داشتم، مطرح میکردم و مورد توجّه قرار میگرفته، اقدام میشده یا نمیشده - در همه این احوال خودم را موظّف میدانستم که از این دولت - که یک دولت حقیقتاً خدمتگزار و با ایمان و دارای حسّ خدمتگزاری و دلسوزی نسبت به مردم بوده است - حمایت کنم. این، وظیفه ماست. مردم هم حقّاً و انصافاً از دولت شما حمایت و از شما قدردانی کردند. حال، عمر این دولت با همین احساس خوب، به پایان رسید. همه چیز در دنیا، اوّلی و آخری دارد. به پایان رسیدن مدّتها و سرآمدنِ اَمَدها، جای تعجّب نیست، و جایی برای استنکار آن هم نیست. آنچه مهمّ است، این است که محصول این مدّتها چیست ؟ مدّت عمر ما هم تمام میشود؛ ناگزیر هم باید تمام شود. آنچه مهمّ است، این است که ما در پایان عمر، چنانچه خودمان بتوانیم محاسبهای در کار خودمان بکنیم - که « ﴿فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید ﴾ »[1] چشم انسان تیز میشود و میتواند چیزهای ریزتر را که در امور زندگیش گذشته، ببیند - آیا وجداناً از آنچه که انجام دادهایم، راضی و خوشحال خواهیم بود، یا نه ؟