سالهای پنجاهویک و پنجاهودو در مشهد، برای یک مشت دانشجوهای جوان، درس تفسیر میگفتم. جلسهی خیلی شلوغی هم بود، میآمدند - الان هم خیلی از اینهایی که در کشور مسؤولند، آقایان دکتر فرهادی و فیروزآبادی و دیگران که در مشهد بودند، همه جزو بچههای آن جلسهاند - همه هم دانشجو بودند. برای آنها تفسیر میگفتم. آن جلسه، جلسهی خیلی پرتأثیر و پُرجاذبهی عجیب و غریبی بود ! سعی داشتم طوری نشود که این جلسه تعطیل شود. وضع من در مشهد طوری نبود که اصلاً اجازه بدهند تا جماعتی را که اطرافم جمع میشوند، داشته باشم ! ما این را چند مدّتی نگه داشته بودیم، بالاخره هم تعطیل شد ! سعی داشتم که این جلسه باشد، حیفم آمد تعطیل شود. یک روز یک نفر از دانشجوهای آن جلسه شعاری داد. من اوقاتم تلخ شد، رفتم آنجا ایستادم و گفتم: چرا شعار میدهی ؟ شعار، نه عمل است و نه حتی حرف؛ چون حرف، این چیزی است که من اینجا به شما میگویم - حرف است دیگر - ما که اینجا عملی نداریم، حرف میزنم، درس تفسیر میگویم. حرف یعنی این؛ شعار، حرف هم نیست، عمل هم که نیست، چرا بیخود شعار میدهی و جلسهی ما را اینگونه با تهدید مواجه میکنی ؟! شخصی که امروز هم شخصیت معروفی است و همه او را میشناسید، آن زمان دانشجو بود و در جلسه حضور داشت. چون بحثِ باز بود، در جلسه اجازه میدادند که بروند، بایستند و صحبت کنند. رفت جلوِ تریبون ایستاد و گفت: استادمان گفتند « شعار، نه حرف است و نه عمل ». من میخواهم بگویم که شعار، هم حرف است، هم عمل ! شعار، عمل است، چرا که ما