چیزی که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود ! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد.
بههرحال، بازی در کوچه بود. البته خاطراتی هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازی ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازی میرسیدیم.
* از روز اوّل مدرسه و اوّلین معلّم بگویید:
باید بگویم اوّلین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا - که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنی مکتبی که معلّمش زن بود و به جز