بعضی زمینهها با بعضی دیگر مقداری اختلاف داشته باشد؛ اما مجموعش اینهاست. در مکتب غربی لیبرالیسم، آزادی انسان، منهای حقیقتی به نام دین و خداست. لذا ریشه آزادی را هرگز خدادادگی نمیدانند. هیچکدام نمیگویند که آزادی را خدا به انسان داده است؛ دنبال یک منشأ و ریشه فلسفی برایش هستند که عرض کردم. ریشههایی هم ذکر کردهاند و تفسیرهای گوناگونی در این زمینه دارند. در اسلام، « آزادی » ریشه الهی دارد. خودِ این، یک تفاوت اساسی است و منشأ بسیاری از تفاوتهای دیگر میشود. بنابر منطق اسلام، حرکت علیه آزادی، حرکت علیه یک پدیده الهی است؛ یعنی در طرف مقابل، یک تکلیف دینی به وجود میآورد. اما در غرب چنین چیزی نیست؛ یعنی مبارزات اجتماعی که در دنیا برای آزادی انجام میگیرد، بنابر تفکّر لیبرالیسم غربی، هیچ منطقی ندارد. مثلاً یکی از حرفهایی که زده میشود « خیر همگانی » یا « خیر اکثریّت » است. این ریشه « آزادی اجتماعی » است. چرا من باید بروم برای خیر اکثریّت کشته شوم و از بین بروم ؟ این بیمنطق است. البته هیجانهای موسمی و آنی، خیلیها را به میدانهای جنگ میکشاند؛ اما هر گاه هر کدام از آن مبارزانی که در زیر لوای چنین تفکّراتی مبارزهای کرده باشند - اگر واقعاً زیر لوای این تفکّرات، مبارزهای انجام گرفته باشد - به مجرّد اینکه از هیجان میدان مبارزه خارج شوند، شک خواهند کرد: چرا من بروم کشته شوم ؟