درست مثل همان کاری که پیامبر در صدر اسلام کرد. وقتی « مصعببنعمیر » در جنگ اُحد شهید شد، پیامبر بالای سر او آمد و گریه کرد - طبق آنچه که در روایت و تاریخ هست - و به اصحابش گفت: این جوان در مکه - البته قبل از مسلمان شدنش - بهترین و زیباترین و فاخرترین لباسها را میپوشید و با زیباترین آرایشها میخرامید ( به تعبیر من ) و همهی مرد و زن مکه به او نگاه میکردند. جوانی طبق ارزشهای جاهلی و غرق در همان ارزشها که همهی همّتش در آن روز این بود که لباس زیباتر و فاخرتری بپوشد و چهرهی جذّابتری داشته باشد. اسلام، این جوان را منقلب و تبدیل به یک قهرمان و یک آدم معنادار کرد. مدتها قبل از آن هم که پیامبر از مکه به مدینه هجرت کند، برای اینکه یثربیهای آن روز، قرآن یاد بگیرند، این جوان را فرستاد. پیرمرد هم دور و برِ خود داشت، ولی این جوان را فرستاد و او معلّم قرآن اهل یثرب شد ! در جنگ اُحد هم به شهادت رسید. روی خاکهای داغ بیابان افتاده بود؛ پیامبر ایستاد، به جسد مطهّر او نگریست و بنا کرد گریه کردن ! این انقلاب است؛ انقلابِ ارزشها یعنی این؛ یعنی آن چیزهایی را که برای یک جوان، مهمّ است تغییر میدهد. برای یک جوان، مهم این بود که فلان عطر را بزند، فلان نوع کفش را بپوشد، موهایش را فلان طور آرایش کند و در فلان خیابان، یک ساعت، دو ساعت راه برود ! نه به فکر پیشرفت و آبادانی کشور، نه به فکر پرکردن شکم فقرا، نه به فکر اندکی سر و صورت دادن به اوضاع کشور، نه به فکر اندکی آباد کردن و نورانی کردن