مهملی بزنند، بعد بهجای اینکه یک نفر بلند شود، در مقابلشان بایستد و بگوید این حرف شما به این دلایل، باطل است، یک نفر بلند شود و فحششان بدهد ! از خدا میخواهند ! چون تکلّف استدلال، از روی دوششان برداشته میشود و راحت میشوند؛ در موضع مظلومیت و حق بهجانبی میگویند بله، نمیگذارند ما حرف بزنیم ! حالا هم میبینید که بعضیها حرف مهملی را میزنند، هیچ کس هم در مقابل، هیچ چیز نمیگوید، ولی فوراً داد میزنند که آقا، نمیگذارند ما حرف بزنیم ! نه آقا، کی نمیگذارد ؟ حرفت را بزن؛ کسی که جلوی حرف را نگرفته است. توجه میکنید ؟ غرض، باید با بیایمانی، مقابلهی فکری و عقلانی بشود که بحمدالله این کار هم میسر و عملی است؛ همچنان که باید با دنیاطلبی هم مقابله بشود. عزیزان من، یکی از شعارهای ما قبل از پیروزی انقلاب - نه شعارهای انقلاب، شعارهای دوستانهی خودمان در مجموعهی رفاقتی و مجموعههایی که با هم بودیم، با هم فکر میکردیم و کار و مبارزه میکردیم - « ساده زیستی » بود؛ زندگی ساده و کمتر بهره بردن از جلوههای دنیا ! بعد که انقلاب، پیروز شد، سعی کردیم باز هم همین روش، همین شعار و همین مبنا را دنبال کنیم. امام بزرگوار ما خودش مظهر همین معنا بود؛ آدمی بود که تعیّنات دنیوی، حقیقتاً برایش ارزش نداشت. آدم این را در آن مرد معنوی و بزرگوار میدید که تعیّنات، تعلّقات و تکلّفات دنیوی، اصلاً برای خودش