اینجا راوی میگوید: « و کان من اشبه النّاس خلقاً »؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. « فاستأذن اباه فی القتال »؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. « فأذن له »؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد « قاسمبن الحسن »، حضرت اوّل اذن نمیداد، و بعد مقداری التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما « علیبنالحسین » که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. « ثمّ نظر الیه نظر یائس منه »؛ نگاه نومیدانهای به این جوان کرد که به میدان میرود و دیگر برنخواهد گشت. « وارخی علیهالسّلام عینه و بکی »؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن. یکی از خصوصیّات عاطفی دنیای اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیدههای عاطفی. شما در قضایا زیاد میبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد میدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: « اللّهم اشهد »؛ خدایا خودت گواه باش. « فقد برز الیهم غلام »؛ جوانی به سمت اینها برای جنگ رفته است که « اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک ». یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکی، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بینهایت دوست میداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بیزوالی در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خدای متعال، علیاکبر را به امام