بیانات سال 77


بودند - عناصر ساواکی و مأموران اطّلاعاتی و حراستی دانشگاهی - با چشم سوءظن به من نگاه میشود؛ چون من دانشجو که نبودم؛ با خود میگفتند این آقای معمّم در این‌جا جلوِ دانشکده حقوق، با چه کسی کار دارد؛ چه کار دارد و هدفش چیست ؟ مبادا کار سیاسی بکند !

سالهای اواخر دهه چهل یا اوایل دهه پنجاه بود - درست یادم نیست - اتّفاقاً در همین هنگام، مرحوم « ریاضی یزدی » به ما رسید. او شاعری نسبتاً خوب بود و کارمند دانشکده پزشکی بود - اخیراً دیدم که دیوانش هم چاپ شده است - او با ما خیلی دوست بود. اسم من را صدا کرد و سلام و علیکی گفت. بعد گفت شما مسجد دانشگاه را دیده‌اید ؟ چون من ندیده بودم، گفت برویم مسجد دانشگاه را به شما نشان بدهم. به نظرم همین جاها بود؛ حالا من درست یادم نیست. احتمال میدهم که بعد از آن، وضع مسجد تغییر کرده است؛ چون آن‌جا کتیبه‌هایی بود که رویش شعر نوشته شده بود. ما را کنار آن کتیبه‌ها آورد و گفت این شعرها را ببینید؛ بنا کرد به خواندن. بعد که شعرها را خواند، به آخرش رسیدیم، دیدیم شعرها متعلّق به خود ایشان است ! خدا ایشان را رحمت کند؛ ما را آورده بود که اینها را ببینیم. به‌هرحال، ما از شعرهای ایشان خیلی استفاده کرده بودیم؛ این هم یک نمونه دیگرش بود. علی اىّ‌ حال، فضا، فضای سوءظن و فضای خطرناکی بود. حالا من که در میدان مبارزه بودم و زندان رفته بودم، حتّی در دانشگاه به قدر ده دقیقه که جلوِ دانشکده حقوق میایستادم، مورد فشار نگاه سوءظن‌آمیز مأموران بودم. بنابراین، زندگی تلخ بود.

«16»