تحقیر میکردند. اگر شما به خاطراتی که بعضی از سلاطین یا فرزندان و شاهزادگانشان نوشتهاند، مراجعه کنید، بهخوبی میبینید که تلقّی آنها این بوده که ایران، مِلکی متعلّق به آنهاست؛ یک مشت رعیت هم در این مِلک برای آنها کار میکنند. حقوقی داشته باشند ؟ نه. اراده آنها معتبر باشد ؟ نه. بنابراین تلقّی آنها از ملت و کشور و خودشان، اینقدر تلقّی غلط و مفتضحی بود. واقعاً تصوّر میکردند که اینجا مال آنهاست؛ اگر کسی از آحاد ملت خدمتی میکند و کاری انجام میدهد، طبق وظیفهاش عمل میکند. کسانی هم که کوتاهی میکنند، سرکشانی هستند که به منافع حاکمِ زورمند و مستبد ضربه وارد آوردهاند ! در دوره دیگری هم که تقریباً بعد از مشروطیت شروع شد، این تفکّر بهکلّی برنیفتاد و تا آخر دوران سلطنت وجود داشت. مثلاً سلاطین پهلوی علیرغم اینکه ادّعای مدرنیته میکردند و میخواستند خود را با مفاهیم دنیا آشنا نشان دهند، در ذهنشان جز این، چیز دیگری نبود؛ کشور را متعلّق به خودشان و خود را مالک کشور و صاحب سرنوشت این ملت میدانستند. در دوره اخیر، یک بخش دیگر هم اضافه شد و آن نفوذ خارجی بود؛ که این از اواخر دوره قاجار شروع شد و در دوره پهلویها به اوج خود رسید؛ زیرا رضا خان را انگلیسیها بر سرِ کار آوردند و مقدّمات کارش