عزیزمان و به بقیهی جوانها و به اکثر شماها بگویم که نقطهی مثبت، خود شما هستید؛ لازم نیست بگویید. همین که جوان ما با این مایهی از فهمیدگی و این نشانههای فرهیختگی اینجا میآید و با ما حرف میزند، بزرگترین نقطهی مثبت است. خدا را شاکر و سپاسگزارم از اینکه بنده را در زمانی قرار داده که با این همه انسان خوب، با اینهمه دل نورانی و با اینهمه جوانِ خوشعاقبت و مبارک زندگی میکنم. شانهام زیر بار مسؤولیتِ سنگینی هم قرار دارد؛ البته این برای خود من نگرانی دارد، اما پیش خدای متعال سپاسگزاری هم دارد. امروز که خودم را آماده میکردم اینجا بیایم، نکتهیی به یادم آمد؛ دیدم بد نیست آن را به شما عرض کنم؛ و آن این است که اولین سفر من به همدان در سالهای دههی 40 اتفاقاً برای شرکت در یک جلسهی مربوط به جوانان بود. من تا آن وقت همدان نیامده بودم. همین آقای آقامحمدی - که الان اینجا هستند - آن وقت یک جوان شاید بیست سالهیی بودند. ایشان به تهران آمد و بنده را پیدا کرد؛ من هم آن موقع تصادفاً در تهران بودم. گفت ما در همدان یک مشت جوان هستیم، شما بیایید برای ما سخنرانی کنید. حالا چه کسی بنده را به ایشان معرفی کرده بود، من دیگر نمیدانم. پرسیدم وقتی به همدان آمدم، کجا بروم؛ آدرسی به من دادند و گفتند اینجا بیایید. من در روز معین رفتم. حتّی پول کرایهی ماشین هم به ما ندادند ! رفتم بلیت اتوبوس گرفتم. عصر بود که راه افتادم. پنج شش ساعتی شد تا به همدان رسیدم. شب بود. آدرس را دستم گرفتم و شروع کردم به پرسوجو. ما را به خیابانی راهنمایی کردند که از یک میدان منشعب میشد؛ همین