﴿هو قانت ءاناء اللّیل » ﴾ [1] - آیهی قرآن را نصفه شب دارد میخواند؛ با صدای خیلی گرم و تکان دهندهای - یک نفر کنار حضرت بود، گفت: یا امیرالمؤمنین ! به به ! خوش به حال این کسی که دارد این آیه را به این قشنگی میخواند. ای کاش من یک موئی در بدن او بودم؛ چون او به بهشت میرود؛ حتماً، یقیناً؛ من هم با برکت او به بهشت میروم. این گذشت، جنگ نهروان شروع شد. بعد که دشمنان کشته شدند و مغلوب شدند، امیرالمؤمنین آمد بالاسر کشتههای دشمن، همین طور عبور میکرد و میگفت بعضیها را که به رو افتاده بودند، بلندشان کنید؛ بلند میکردند، حضرت با اینها حرف میزد. آنها مرده بودند، اما میخواست اصحاب بشنوند. یکی را گفت بلند کنید، بلند کردند. به همان کسی که آن شب همراهش بود، حضرت فرمود: این شخص را میشناسی ؟ گفت: نه. گفت: این همان کسی است که تو آرزو کردی یک مو از بدن او باشی، که آن شب داشت آن قرآن را با آن لحن سوزناک میخواند ! اینجا در مقابل قرآن ناطق، امیرالمؤمنین ( علیه افضل صلوات المصلّین ) میایستد، شمشیر میکشد ! چون بصیرت نیست؛ بصیرت نیست، نمیتواند اوضاع را بفهمد. بنده بارها این جبهههای سیاسی و صحنههای سیاسی را مثال میزنم به جبههی جنگ. اگر شما تو جبههی جنگ نظامی، هندسهی زمین در