میکرد، حضرت تسلا دادند، گفتند صبر کن؛ اما اینجا اشک دخترها را تحمل نکردند؛ میگوید: حضرت هم شروع کرد به هایهای گریه کردن. یا امیرالمؤمنین ! گریهی زینبت را اینجا نتوانستی تحمل کنی، اگر در روز عاشورا میدیدی چگونه زینبت اشک میریزد و نوحهسرائی میکند، چه میکردی ؟ ابوحمزهی ثمالی نقل میکند از حبیببنعمرو که میگوید: در آن ساعات آخر، در همان شب بیست و یکم، رفتم دیدن امیرالمؤمنین، دیدم یکی از دختران آن حضرت هم در آنجاست؛ آن دختر اشک میریخت، من هم گریهام گرفت، بنا کردم گریه کردن؛ مردم هم بیرون اتاق بودند، صدای گریهی این دختر را که شنیدند، آنها هم بنا کردند گریه کردن. امیرالمؤمنین چشم باز کرد، گفت: اگر آنچه را که من میبینم، شما هم میدیدید، شما هم گریه نمیکردید. عرض کردم یا امیرالمؤمنین مگر شما چه میبینید ؟ گفت: من ملائکهی خدا را میبینم، فرشتگان آسمانها را میبینم، همهی انبیاء و مرسلین را میبینم که صف کشیدند، به من سلام میکنند و به من خوشامد میگویند. و پیغمبر را میبینم که پهلوی من نشسته است، اظهار میکنند که بیا علی جان، زودتر بیا. میگوید: من اشک ریختم، بعد بلند شدم، هنوز از منزل خارج نشده بودم که از صدای فریاد خانواده، احساس کردم که علی از دنیا رفت.