خب چرا اینجوری شد؟ بنده که نگاه میکنم، میبینم همین خواصّ طرفدار حق مقصّرند. بعضى از این خواصّ طرفدار حق، در نهایتِ بدى عمل کردند؛ مثل چه کسى؟ مثل شریح قاضى. شریح قاضى که جزو بنىامیّه نبود، کسى بود که میفهمید حق با کیست، میفهمید اوضاع از چه قرار است. وقتى هانىبنعروه را انداختند زندان و سر و رویش را مجروح کردند، اطراف قصر عبیداللّه زیاد را سربازان و افراد قبیلهاش گرفتند؛ آنها میگفتند که هانى را کشتهاید؛ ابنزیاد ترسید و به شریح قاضى گفت که برو ببین هانى زنده است و به اینها بگو زنده است. شریح آمد دید که هانىبنعروه زنده امّا مجروح است. هانىبنعروه خطاب به شریح گفت: اى مسلمانها! این چه وضعى است؟ پس قوم من چه شدند؟ مُردند؟ چرا سراغ من نیامدند؟ چرا نمىآیند من را از اینجا نجات بدهند؟ شریح قاضى گفت که میخواستم این حرفهاى هانى را بروم به همین کسانى که دُور دارالاماره را گرفتند بگویم، امّا افسوس که جاسوس عبیداللّه آنجا ایستاده بود؛ جرئت نکردم! جرئت نکردم یعنى چه؟ یعنى همین که ما میگوییم ترجیح دنیا بر دین. شاید اگر شریح همین یک کار را انجام میداد، تاریخ عوض میشد. اگر شریح میرفت به مردم میگفت مردم! هانى زنده است امّا در زندان است و عبیداللّه قصد دارد او را بکُشد ــ هنوز عبیداللّه قدرت نگرفته بود ــ آنها میریختند هانى را نجات میدادند؛ با نجات هانى، قدرت پیدا میکردند، روحیه پیدا میکردند، مىآمدند اطراف دارالاماره، [بعد] عبیداللّه را میگرفتند؛ یا میکشتند یا میفرستادند میرفت؛ کوفه میشد مال امام حسین؛ دیگر واقعهى کربلا اصلاً اتّفاق نمىافتاد. اگر واقعهى کربلا اتّفاق نمىافتاد، یعنى امام حسین به حکومت میرسید؛ این حکومت اگر شش ماه هم طول میکشید، براى تاریخ برکات زیادى داشت، و بیشتر هم ممکن بود طول بکشد. یک حرکت بجا، یک وقت، تاریخ را نجات میدهد؛ یک حرکت نابجا که ناشى از ترس و ضعف و دنیاطلبى و حرص به زنده ماندن است، گاهى تاریخ را در ورطهى گمراهى میغلتاند. آقا! چرا شما شهادتِ حق ندادى وقتى دیدى که هانى اینجور است؟ این نقش خواصّ ترجیحدهندهى دنیا بر دین است.