حالا همهى آنها صدها تعريف از زبان پيغمبر شنيدهاند، بعد نوبت امتحان پيش آمد و مسئلهى خلافت مطرح شد. کارى نداريم به مسئلهى حق و باطل و وصيّت و از این قبیل، آنچه مسلّم است اين [است] که اميرالمؤمنين مدّعى خلافت بود؛ در اين که ديگر کسى ترديد ندارد. وقتى که مشاهده کرد صلاح عالم اسلام اين است که او از صحنه خارج بشود، خارج شد؛ يعنى همهى آن تعريفها، همهى آن تمجيدها، همهى آن استحقاقها، همهى آنچه براى خود قائل بود و هزارها نفر شنيده بودند و دانسته بودند، اميرالمؤمنين پيچيد در يک محفظهاى از فراموشىِ موقّت و کنار گذاشت. البتّه اينها فراموش نميشد، تا ابدالدّهر هم باقى است، لکن مطرح نکرد؛ يعنى همهى آن چيزى را که براى او در امر خلافت و رياستِ دنياى اسلام و مسئوليّتِ بزرگ مطرح بود، چون احساس کرد [اسلام در خطر است، کنار گذاشت]: «فَلَمّا رَاَيتُ راجِعَةَ النّاسِ قَد رَجَعَت تُريدُ مَحقَ دينِ مُحَمَّدٍ (صلّى اللّه عليه و آله)»؛2 وقتى ديدم اوضاع خطرناک است و ممکن است دين پيغمبر به خطر بيفتد، دست بستم و کنار نشستم. براى يک انسان سياسىِ مخلص، براى يک انسان بزرگوار، براى کسى که ميخواهد هواى نفْس خود را به کار نبندد، از اين بالاتر؟ از اين بهتر؟ از اين گوياتر؟ تسلّط بر نفْس از اين شگفتآورتر؟