حالا این روایت هم از منابع اهل سنّت نقل شده است. از انسبنمالک نقل شده است که امیرالمؤمنین را آوردند با شصت و چند جراحت ظاهراً از جنگ اُحد بوده امیرالمؤمنین افتاد در خانه. شصت و چند جراحت در جنگ شوخی نیست! پیغمبر، امّسُلَیم و امّعطیّه را که دو زنِ جرّاح یا پرستار بودند، مأمور کرد که به آن بزرگوار برسند و تداوی کنند. آنها گفتند این جور که ما میبینیم، خائفیم بر این پیکر؛ یعنی احتمال دارد که این، قابل مداوا نباشد. خود نبیّ اکرم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) و مؤمنین مدام میآمدند عیادت میکردند از این بزرگوار و میرفتند. و راوی که همین انسبنمالک است، میگوید: و هو قرحة واحدة؛ سر تا پایش کأنّه یک جراحت بود؛ از سر تا پا، بدن مبارک او پُر بود از جراحت. بعد پیغمبر با دستش مسح میکرد روی این جراحات را و از طریق معجزه، این بزرگوار را خوب کرد. پیغمبر مسح میکردند و جراحتها یکییکی خوب میشد؛ یعنی به طریق عادّی ممکن نبود؛ اینقدر حال آن حضرت سخت بود. این قسمت مورد نظر من است: کسی که در جبهه آن فداکاری را کرده، چندین مرتبه با شمشیر خود، بلا را بظاهر از جان پیغمبر دور کرده است، لشکر را که فراری شده بودند، با مقاومت خود برگردانده یعنی یکتنه کار هزار نفر یا هزاران نفر را انجام داده بعد هم اینهمه جراحت دیده، حالا هم مسلمانها دستهدسته دارند میآیند عیادتش و میروند، پیغمبر میآید و اینقدر محبّت میکند، اینجا جای غرور است. لغزشگاه در اینجا برای امثال ما آدمها آن غروری است که برایمان پیدا بشود؛ این لطف پیغمبر، این محبّت مؤمنین، آن کار درخشانی که کردم، این شفای مرض. حالا ببینید برخورد این انسان در این نقطهای که محلّ شدید لغزش غرور است، چیست. فَقالَ عَلیٌّ عَلَیهِ السَّلامُ اَلحَمدُ للّهِ الَّذی جَعَلَنی لَم اَفِرَّ وَ لَم اُوَلِّ الدُّبُر نگفت من ایستادگی کردم گفت خدا را شکر میکنم که کاری کرد که من فرار نکنم؛ خدا را شکر میکنم که کاری کرد که من پشت به دشمن نکنم. ببینید این روحیه آن روحیهی برجستهای است که ما باید یاد بگیریم. اگر کار برجستهای در خودمان سراغ داریم، خودمان را شکر نگوییم؛ ما چه کسی هستیم؟ ما چهکاره هستیم؟ خدا را شکر بگوییم. آنوقت «فَشَکَرَ اللّهُ تَعالی لَهُ ذلِکَ فی مَوضِعَینِ مِنَ القُرآن»؛ در دو جای قرآن، خدای متعال از این عمل امیرالمؤمنین طبق این روایت شکرگزاری کرد؛ وَ هُوَ قَولُهُ تَعالی سَیجزِی اللّهُ الشّاکِرینَ وَ سَنَجزِی الشّاکِرین.9 این [نکتهی] روایت است. این در عمل خود، فیمابین خودش و خدا و کوبیدن پتک بر روی آن پیل مستی است که در وجود ما است و نامش نفْس ما است که سر بلند میکند؛ مثل یک پیلبان زرنگی، باید دائم با چکش بر سر او بکوبی؛ وَالّا رَم میکند و دیگر قابل کنترل نیست.