ببینید ما دو جور آدم داریم. بنده یادم میآید بچّه که بودیم در بازار مشهد، کفّاشیهای زیادی بودند، دُوروبَر مسجد پدر ما مرکز کفّاشیها بود. یک کفّاشی بود معروف بود به اینکه [اگر] کسی از این کفش بخرد، چرم آن و کف و فلان سوراخ میشود؛ امّا این نخهای آن بهاصطلاح بخیّههای کفش باز نمیشود. «بخیهی کفشم اگر دنداننما شد عیب نیست»؛9 شعر صائب. این بخیههای کفش باز نمیشود، از بس این محکم میدوزد؛ این یکجور. یک کفّاش دیگر هم بود که معروف بود که کفشش را از این دست بگیری پا کنی، سه ماه دیگر خراب میشود؛ البتّه کفش آن اوّلی گرانتر هم بود، در عین حال مردم میگفتند که صرفه به این است که از آن که گرانتر [است] بخریم؛ در گران خریدن، رعایت صرفهجویی است. حالا علّت این چه بوده؟ علّتش این است که آن آدمی که صاحب آن کفّاشی است، در ذهن و وجدان خودش این حالت هست و این حالت سرریز میشود به آن شاگرد؛ وَالّا نمیشود گفت تصادفاً همهی ده شاگردی که در این مغازهاند، محکمکار درآمدند، همهی ده شاگردی که در آن مغازهاند، شُلکار درآمدند، چنین چیزی که معقول نیست، لابد یک اشکال در یک نقطهی خاصّی هست؛ ولی آن نقطه کجا است؟ مدیر. آن مدیر، این وجدان کار را دارد، لذا تأثیر میگذارد روی کارگر؛ مدام میگوید، مدام میخواهد، مدام مطالبه میکند، [ولی] در آن قسمت دیگر، این[جور] نیست.