خود این روشنبینی گستاخانه، در این مرحله در تعارض قرار میگیرد با آن روشنفکری محافظهکارانهی آن روشنفکر؛ یعنی آن روشنفکر هم که نمرده، او هم زنده است، باز هم فکر میکند امّا فکر او با این فکر متفاوت است. روشنبینی او گستاخانه، همراه با اقدام، و همراه با شجاعت، همراه با عمل و همراه با گشودن بنبستها است اگرچه غالباً از فرمها و قالبهای مخصوص روشنفکری هم بیرون است امّا آن روشنفکری که همچنان باقی مانده، او باز هم روشنبینی و روشنفکری دارد، یک چیزهایی را سرِ هم میکند امّا محافظهکارانه است، دور از واقعیّت است، دور از اقدام است، دچار بنبستها است؛ اینها با هم در تعارض قرار میگیرند، بعد از انقلاب در ایران هم در تعارض قرار گرفتند. آن وقت آن که روشنفکری گستاخانه دارد همچنان حرکت میکند، اقدام میکند و به اهدافش بتدریج میرسد؛ یعنی اگر همین روشنبینی در ملّت ادامه پیدا بکند، هر مرحلهای مرحلهی بعدی را به وجود میآورد، هر گامی گام بعدی را روشن میکند و این روند همچنان ادامه پیدا میکند تا به هدف و نتیجه برسند. آن وقت آن روشنفکر دیروزی که تا امروز هم زنده مانده، از دو حال خارج نیست: یا این است که از آنچه اتّفاق افتاده عبرت میگیرد، میبیند عجب! حق با مردم بود؛ او معتقد بود که نمیشود مبارزه کرد؛ کمااینکه تا دمادم انقلاب روشنفکرهایی بودند که میگفتند نمیشود اقدام کرد. تقریباً یک ماه، یک ماه و نیم به انقلاب بود یا شاید سه چهار ماه به انقلاب بنده در مشهد بودم، در تهران هم خب حوادث زیاد بود؛ در همه جا یعنی. در گرماگرم شروع مبارزات که راهپیماییهای بزرگ، تظاهرات عظیم میلیونی تازه داشت شروع میشد، اینجا در این مرکز گوتهی12 مربوط به آلمانیها، یک عدّهای یک انجمنی درست کردند و سخنرانیهایی شبانه درست کردند نمیدانم حالا شاید بعضی از شما که سنّتان اقتضا میکند، یادتان باشد؛ چهارده سال پیش، تقریباً در همین فصلهای حدود پاییز بود سخنرانیهایشان را برای ما میفرستادند؛ ما مشهد بودیم. هر شبی دو نفر، سه نفر در این مرکز گوته در تهران سخنرانی میکردند و میفرستادند برای ما؛ من نگاه میکردم اینها را. غالب اینها سخنرانیهای یأسآمیز بود. یک نفر در همان روزها سخنرانیای کرده بود و آن روز گفته بود که آقا مگر میشود مشت با دِرَفش مبارزه کند؟ حالا ببینید، این «مشت است و درفش» را همیشه محافظهکارها در طول سالهای مبارزه میگفتند امّا حالا که دیگر مردم حرکت کردند، حرکت عمومی شده، دستگاه سلطنت به لرزه درآمده، حالا کسی این حرف را بزند، پیدا است خیلی وضعش خراب است، خیلی ترسیده و دور از معرکه است. آن روز حدود شاید دو سه ماه به پیروزی انقلاب بود، میگفت که آقا «مشت است و درفش»؛ که من عین تعبیر او را همان وقتها برداشتم که شاید الان هم اگر نگاه کنم در کاغذهایم باشد. یکی از همین نویسندههای معروف آن روزگار بود؛ از همین چپگراها و لیبرالها و بعضی وابسته به جناح غرب، بعضی وابسته به جناح شرق؛ البتّه هر دو در این جهت یکسان بودند. حالا این روشنفکر اگر تا ده سال بعد زنده مانده باشد، یا این است که عبرت میگیرد، میفهمد که آن وقت اشتباه میکرد، حق با مردم بود که اهل اقدام بودند، اهل حرکت بودند، که اگر این باشد، آن وقت این همانی است که ما گفتیم تحصیلکردهها، روشنفکران نهایتاً چیزی را میفهمند که تودهها فهمیدهاند و عبرت میگیرد، برمیگردد، تصدیق میکند که بله، من آن وقت اشتباه کردم؛ یا این است که نه، روی همان دُگم13 خودش میایستد و قرص و محکم همان مواضع همیشه را حفظ میکند، منتها به یک شکل دیگری؛ حالا بالاخره «مشت و درفش» که توانستند مبارزه بکنند و «مشت بر درفش» فائق آمد امّا یک حرف دیگر میزند، یک بهانهی دیگر میگیرد. یعنی روشنفکرجماعت سِیرشان در مبارزه، نسبتش با سِیر تودهی مردم این است که ما عرض کردیم. البتّه این کدام مردمند؟ این مردمیاند که هدایت معنوی و الهی و دینی داشته باشند؛ وگرنه، اگر یک هدایت معنوی و دینی فائقی نداشتند، وضع مردم خراب خواهد شد.