حالا اینجا شما همین نکته را بدانید که این نکته هم خودش از نکات روشنفکری است یعنی خود اینکه دارم میگویم که وقتی نوبت به اقدام و حرکت میرسد، آن وقتی که روشنفکر پایش میلنگد، یک حقیقت روشنفکری است که روشنفکرها همین را تحلیل میکنند، تحلیل میکردند و میفهمیدند. یک نویسندهای بود البتّه مرده؛ ضدّ انقلاب شد و گریخت و بعد هم مُرد، یعنی ضایع شد و از بین رفت؛ سالهای پیش از پیروزی انقلاب نویسندهی خوبی بود و نمایشنامههای خوبی مینوشت که یک نمایشنامهای نوشته بود به نام «آی با کلاه و آی بی کلاه».8 حاصل این نمایشنامه این بود که ترسیم میکرد یک صحنهای را که یک جمعی هستند و یک آقای بالای ایوانی هست؛ این جمع از یک خانهای که در انتهای این کوچه است عصبانیاند، ناراحتند و این آقای بالای ایوان، از آن بالای ایوان میبیند آنچه را در این خانه است، اینها پشت دیوار بودند نمیدیدند و این از اطّلاعات خودش به اینها کمک کرد. یعنی به اینها فهماند که الان آنهایی که در خانه هستند که دشمنند، در چه وضعیّتی هستند. بعد که نوبت به اقدام رسید و بنا شد حرکت بکنند، وقتی به آن آقا گفتند بیا، نیامد؛ هرچه اصرار کردند که خب ما میخواهیم به این خانه حمله کنیم، بیا، این از بالای ایوان حاضر نشد بیاید پایین. دو بار این منظره تکرار میشود: یکی در مورد «آی بی کلاه» که منظورش انگلیس است، یکی در مورد «آی با کلاه» که منظورش آمریکا است؛ یعنی یک روشنفکر روشنفکر ایرانی وجود انگلیس را، وجود آمریکا را در دو دورهی متمایز در داخل کشور تشخیص میدهد، و کار زشت اینها را، حرکات استعماری اینها را، خیانتهای اینها را میبیند، برای مردم بیان میکند، بعد مردم که کاسب بینشان هست، اداری بینشان هست، کارمند بینشان هست حالا او چون ضدّ دین بود، آخوند را نگفته بود آخوند بینشان هست، راه میافتند برای اینکه بروند یک کاری بکنند و به این [فرد] میگویند بیا، تا میگویند بیا، میترسد، میلرزد، ناراحت میشود، فرار میکند به یک گوشهای میگریزد؛ این نقش روشنفکر است.