و من همین بعد از انقلاب، از یکی از نویسندهها یک نوشتهای دیدم که البتّه نمیخواهم حالا اسم بیاورم امّا خوب نوشتهای بود، نوشتهی خوبی بود؛ این نقش روشنفکر زمان رژیم محمّدرضا خان را خوب تشریح کرده. روشنفکرهایی که حالا اتّفاقاً یک عدّهایشان که حالا زندهاند و رفتهاند اروپا و در خیابانهای پاریس و لندن و لسآنجلس که حالا وضعشان بد هم شد در لسآنجلس و جاهای دیگر در قهوهخانهها مینشینند و گپ میزنند و مانند اینها، وضعشان در ایران واقعاً همین جور بود؛ این ]فرد، ماجرا را[ درست تشریح کرده در این داستانی که نوشته شده که من شش هفت سال پیش خواندهام این داستان را، داستان خوبی است و نقش روشنفکرجماعت را مشخّص میکند. روشنفکرجماعت در کشور ما ترسو بود بشدّت اینها ترسو بودند؛ اینها از اسم پلیس میترسیدند اهل اقدام نبود، اهل حرکت و کار نبود، آلودهی به انواع گرفتاریها بود، اهل سیگار، اهل مشروب، اهل موادّ مخدّر و غالباً از این چیزها؛ شب را تا صبح بنشینند گپ بزنند، صبح تا یکِ بعد از ظهر بگیرند بخوابند، بعد بروند عصری در خیابان شاهرضای آن روزِ تهران یا بعضی جاهای دیگر قدمی بزنند، سر شب به فلان قهوهخانه سری بزنند، فلان جا در فلان «بار»9 یک دُمی به خمره بزنند،10 بعد هم برگردند باز همان گپ زدن؛ اصلاً کارشان این بود: یک سیکل11 بسیار بسیار غلط و زشت. کار عمدهی روشنفکرها، همین نام و نشاندارها که شما میشنوید، همینهایی که حالا اسمشان گاهی در روزنامهی ضدّ انقلاب در خارج با چه تجلیلی میآید؛ یک کلمه، دو کلمه نوشته در فلان مجلّهی ضدّ انقلاب داخلی الحمدللّه در داخل هم که ما مجلّهی ضدّ انقلاب کم نداریم! چاپ میکنند؛ مثلاً شعری گفته، میآورند با تجلیل و آب و تاب شعرش را مینویسند، همهی اینها این جوری گذراندند.