و حقیقت قضیّه این است که زندگی انسان، آن وقتی معنا پیدا میکند که در راه یک هدف مقدّسی مصرف بشود. زندگیای که هدف مقدّسی و هدف الهیای را دنبال نمیکند و این حیات و این سرمایه صرف میشود برای اینکه همین مدّت کوتاهی که این سرمایه در دست ما است، به ما خوش بگذرد، زندگیِ ضایعشدهای است. بنده یک وقتی مثال میزدم که اینجور حیاتها و تلاشها که انسان زندگی بکند تا بخورد، تا با آن خوردن باز زندگی بکند که آن زندگی هم هدفش چیزی جز خوردن نیست حالا خوردن بهعنوان یک رمز و یک سمبل گفته میشود؛ چیزهای دیگری هم مثل خوردن از اهداف مادّی هست: خوشگذرانی کردن، آقایی کردن، فرمانروایی کردن، کبر و ناز فروختن، امر و نهی کردن، در جای بالاتر نشستن، که باید پناه ببریم به خدا از اینکه دل ما بستهی به اینها بشود مثل آن میماند که ما یک اتومبیلی را ببریم در پمپ بنزین و باک آن را پُر کنیم از بنزین؛ و بعد به راه بیندازیم و هدف ما این باشد که برسیم به پمپ بنزین بعدی؛ در آن پمپ بنزین بعدی باز مخزن را پُر کنیم تا کار کند، حرکت کند، طیّ طریق کند تا برسد به یک پمپ بنزین بعدی؛ و همهی دَوَران این ماشین از این پمپ به آن پمپ، برای پُر شدن و به راه افتادنِ برای رسیدن به یک مرکزِ پُر شدن دیگر بگذرد؛ بدون اینکه با آن طیّ طریقی کنیم، بدون اینکه با آن هدفی را وجههی همّت بسازیم، بدون اینکه با آن بخواهیم از بیابان خطرناکی عبور کنیم، بدون اینکه با آن بخواهیم خدمتی به کسی بکنیم.