من یک وقتی به یکی از برادرهایی که میشناسید از همین برادرهای اهل قلم چند سال قبل از این گفتم که شما بیا برو داخل یکی از این آسایشگاهها، من برای شما مجوّز درست میکنم، برو دو ماه، سه ماه لباس پرستاری بپوش، اصلاً بمان آنجا، زن و بچّه را ول کن، خیال کن جبهه است، برو آنجا بمان بین جانبازها. آن جانباز هم نفهمد شما چه کسی هستی؛ همه خیال کنند شما یک پرستاری. لباس پرستاری بپوش برو آنجا، تا خوب بفهمی زندگی جانباز یعنی چه. بعد زندگی او را، رنجهای او را، غمهای او را، تأمّلات او را، توقّعات او را، کسریهای او را بیاور بیرون. یک کتاب بنویس تا علاج درد او باشد؛ مرهمی باشد بر زخمهای دل او. الان هم به شما من عرض میکنم؛ هر کدامتان میخواهید این کار را بکنید، یا علی مدد. بروید در محیط جانبازی؛ منتها باید رفت، از دور نمیشود. آن برادری که کتاب امدادگرها21 را نوشته، من دیدم واقعاً چقدر این کتاب لازم بود؛ معلوم بود این آدم خودش امدادگر بوده، بدون اینکه آدم امدادگر باشد، نمیتواند بنویسد. یا آن آقایی که دیدهبان را نوشته بود، اسم کتابشان آتش به اختیار22 است. خب، این قاعدتاً باید شما دیدهبانی را لمس کرده باشید. آدم تا دیدهبان نباشد و لمس نکرده باشد، نمیتواند بنویسد. باید بروید آن زندگی را شما ببینید؛ آن زندگی را قشنگ لمس بکنید. البتّه انشاءاللّه هیچوقت جانباز نشوید که بخواهید آنجوری [زندگی کنید] امّا میشود رفت و در آن زندگی ماند و فهمید که اینها چه مشکلی دارند و نوشت. یکی از این کارهایی که به نظر بنده بسیار لازم است، این است. از این قبیل خلأها فراوان است که باید شماها آنها را پیدا کنید و برایش علاج کنید و بنویسید. البتّه در این نوشتهها، به کم نباید قانع شد؛ یعنی یک هیئت بررسی داشته باشید و کتاب سست را در این میدان راه ندهید؛ چون اگر چنانچه کتاب سست باشد، جواب نخواهد داد و آنجوری که شما از آن توقّع دارید، برآورده نخواهد کرد.