باید کتاب نوشته بشود برای جانبازها و مخصوص جانبازها. البتّه معنایش این نیست که فقط جانبازها میخوانند آن را؛ نه، ما هم میخوانیم امّا مخاطب این کتاب در واقع جانباز باشد، به او امید بدهد؛ هدف کتاب این باشد. حالا شما چه انتخاب خواهید کرد، من نمیدانم؛ هدف این باشد که به او امید بدهد، به او ایمان بِدَمَد، واقعیّتهای تلخی را که پیرامون او هست، یک قدری برای او تسهیل بکند و بتواند از او یک موجود مفیدی برای انقلاب و برای ادامهی راه بسازد. چون این جانباز امتحان خودش را هم داده. البتّه نمیخواهم بگویم همهی جانبازها اینجورند، حالا یکی هم ممکن است تصادفاً جانباز شده باشد امّا غالباً جانباز آن کسی است که رفته جبهه برای دادن جان خودش، حالا اتّفاقاً نخاع خودش را داده و برگشته؛ پس یک امتحانی داده. کتاب باید نوشته بشود؛ ما الان متأسّفانه نداریم. شاید همین مثال را هم آن وقت عرض کرده باشم خدمت آقای زم یا بعضی از دوستان دیگر؛ یک کتابی روسها نوشتند به نام داستان یک انسان واقعی؛20 همانجا هم چاپ کردند. این کتاب را سال ۶۰ یا ۶۱ برای من یک نفر آورد، خواندم؛ بسیار کتاب خوبی است، بسیار کتاب خوبی است. این، [داستان] یک خلبانی است که هواپیمایش در جنگ هدف قرار میگیرد و سقوط میکند؛ بعد این یک مقدار زیادی راه را با زانو طی میکند، بالاخره بعد که با چه زحمتی نجات پیدا میکند، منجر میشود به اینکه زانوهایش قطع میشود. یک خلبانی که همهی کارش با پا است، اصلاً بدون داشتن یک بنیهی قوی و یک پای قوی که نمیتواند خلبانی کند، میافتد در بیمارستان. بعد بتدریج شروع میکند تمرین کردن، پای مصنوعی میگذارد و داستان به آنجا ختم میشود که همین خلبان سوار هواپیمای جنگی شد و پرواز کرد! شما ببینید این چقدر برای یک جانبازی که پایش را از دست داده، درسآموز است؛ منتها این با فرهنگ روسیِ شوروی نوشته شده؛ این مال ما نیست، خیلی از چیزهای او اصلاً بیگانه است از ما؛ یعنی ما اگر آن را بدهیم به جانباز خودمان، هیچ معلوم نیست به درد او بخورد و او را در خطّ انقلاب و در خطّ هدف خودش امیدوار کند بلکه او را شاید ناامیدتر هم بکند؛ به دلایلی که قابل فهم است. خب، ما چرا نباید یک چنین کتابی داشته باشیم؟