من به نظرم میرسد که کارهای نکردهای هست؛ شما حالا آن کارها را شروع بکنید. این جمع آقایان، بعضیها که انصافاً نویسندهاند؛ یعنی وقتی انسان میخواند کتاب را، میبیند که این قلم، اگر هم تازهکار باشد، یک استعداد ذاتی است؛ مثل کسی که شعر اوّلش را هم که میگوید شاعر بالذّات وقتی آدم نگاه میکند، پخته و کامل نیست امّا پیدا است این آدم شاعر است؛ فرق میکند با آن پیرمرد هفتادساله که شصت سال است شعر میگوید امّا شعرش پیدا است شعر نیست؛ همینطور مینشیند و یک چیزی میسازد؛ بعضیها اینجوریاند؛ بعضی از این قلمهای آقایان، نشاندهندهی این است که این طرف واقعاً یک نویسنده است. بعضیهای دیگر هم که آن خصوصیّت در او نیست، روانی ذهن و فکر و زیبایی حادثه، اثر جالبی را به وجود آورده و توانستند بسازند. از این امکانات استفاده کنید برای پُر کردن خلأهای موجود. من یک وقتی شاید به یکی از دوستان، چند سال پیش گفته بودم این را؛ یکی از خلأهای موجود این جانبازها هستند. این جانبازی که در آسایشگاه دارد زندگی میکند، شما خودتان را جای او بگذارید. البتّه این هم ممکن نیست که آدم خودش را جای او بگذارد امّا اگر چنانچه یک مقداری زندگی او را فرض کنید، تا حدودی میتوانید او را درک بکنید. او یک جوانی بوده مثل بقیّهی مردم؛ راه میرفته، بازی میکرده، فوتبال میکرده، رانندگی میکرده، کتاب میخوانده، درس میخوانده، ازدواج میکرده، او حالا تبدیل شده به موجود ناتوانی و افتاده در آن آسایشگاه؛ احساسات او باقی است، ذهن او باقی است، توقّعات او باقی است امّا واقعیّتها این است. ایمان او تنها چیزی است که میتواند زندگی را برای او شیرین کند؛ اگر واقعاً یک ایمانی داشته باشد که این ایمان به او امید بدهد، زندگی بر او شیرین خواهد شد وَالّا زندگی بر او تلخ خواهد شد؛ جهنّمی خواهد شد. این ایمان را چهجوری میخواهید شما حفظ کنید؟ چهجوری ما باید این ایمان را حفظ کنیم؟ این نکتهی مهمّی است. او دائم با واقعیّتهای تلخ روبهرو است؛ ما باید کاری کنیم که این ایمان در او زنده بماند.