ما امروز یک جامعهی اسلامی هستیم؛ باید ببینیم آن جامعهی اسلامی چه آفتی پیدا کرد که کارش به یزید رسید؟ چه شد که بیست سال بعد از شهادت امیرالمؤمنین (علیه الصّلاة و السّلام) در همان شهری که امیرالمؤمنین حکومت میکرد، سرهای پسرهای امیرالمؤمنین را بر نیزه کنند و در آن شهر بگردانند؟ کوفه یک نقطهی بیگانهی از دین نبود؛ کوفه همان جایی است که امیرالمؤمنین در بازارهای آن راه میرفت، تازیانه بر دوش میانداخت، مردم را امربهمعروف و نهیازمنکر میکرد، فریاد تلاوت قرآن در «آناء اللّیل و اطراف النّهار»3 از آن مسجد و آن تشکیلات بلند بود؛ این همان شهر است که حالا در بازارش دخترها و حرم امیرالمؤمنین را با اسارت میگردانند؛ در ظرف بیست سال! چه شده بود که به اینجا رسیدند؟ اگر یک بیماریای وجود دارد که میتواند جامعهای را که در رأسش کسی مثل پیغمبر اسلام و امیرالمؤمنین بوده است، در ظرف چند ده سال به آن وضعیّت برساند، پس این بیماری، بیماری خطرناکی است؛ ما هم باید از آن بیماری بترسیم. امام بزرگوار ما، خود را شاگردی از شاگردان پیغمبر اکرم محسوب میکرد و سر فخر به آسمان میسود. امام افتخارش به این بود که بتواند احکام پیغمبر را درک کند و عمل کند و تبلیغ کند. امام ما کجا، پیغمبر کجا؟ آن جامعه را پیغمبر ساخته بود، بعد از مدّت چند سال به آن وضع دچار شد؛ این جامعهی ما خیلی باید مواظب باشد که به آن بیماری دچار نشود؛ عبرت اینجا است؛ آن بیماری را ما بشناسیم؛ آن بیماری را یک خطر بزرگ بدانیم؛ از آن بیماری اجتناب کنیم. به نظر من این پیام عاشورا از درسها و پیامهای دیگر عاشورا برای ما امروز فوریتر است. ما بفهمیم چه بلائی بر سر آن جامعه آمد که حسینبنعلی، آقازادهی اوّل دنیای اسلام و پسر خلیفهی مسلمین، پسر علیّبنابیطالب، در همان شهری که پدر او بر مسند خلافت مینشسته است، سر بریدهی او گردانده بشود و آب از آب تکان نخورد! از همان شهر آدمهایی بیایند کربلا، او را و اصحابش را با لب تشنه به شهادت برسانند و حرم امیرالمؤمنین را به اسارت بگیرند!