جاحظ یا شاید ابوالفرج اصفهانی نقل میکند که معاویه داشت در مکّه در دوران خلافتش با اسب میرفت، یکی از رجال آن روز هم در کنار او بود، با هم میرفتند. معاویه سرگرم صحبت بود با آن شخص؛ پشت سر اینها هم عدّهای میآمدند. معاویه داشت نقل میکرد که بله، در جاهلیّت اینجا اینجوری بود، آنجوری بود، پدر من ابوسفیان چنین کرد، چنان کرد؛ مفاخر اموی جاهلی خودش را داشت نقل میکرد. بچّهها بازی میکردند، ظاهراً سنگ میانداختند، یک سنگی خورد به پیشانی این کسی که کنار معاویه اسب میراند و حرکت میکرد؛ و خون جاری شد. او هیچ چیزی نگفت و حرف معاویه را قطع نکرد و تحمّل کرد. خون ریخت روی صورت و روی محاسنش. معاویه همین طور که سرگرم صحبت بود، ناگهان برگشت طرف او دید عجب! خون روی صورت او است. گفت: خون میریزد از پیشانی تو! آن طرف در جواب معاویه گفت: خون؟ از صورت من؟ کو؟ کجا؟ وانمود کرد که خوردن این سنگ و مجروح شدن پیشانی و ریختن خون را نفهمیده، از بس مجذوب صحبت معاویه بوده! معاویه گفت عجب، تو نفهمیدی سنگ خورده به پیشانیات؟ گفت: نه، من نفهمیدم. دست زد، گفت: عجب! خون! بعد قسم خورد به جان معاویه یا به مقدّسات، که من تا وقتی تو نگفتی، شیرینیِ کلام تو نگذاشت که بفهمم! معاویه گفت: عجب! بعد پرسید سهم تو، عطیّهی تو در بیتالمال چقدر است؟ گفت: مثلاً فلان قدر؛ گفت: عجب، به تو ظلم کردند؛ این را باید سه برابر کنند. این فرهنگ حاکم بر دستگاه حکومت است!