یکی از گرفتاریهای ما در مورد جانبازهای قطع نخاعی مخصوصاً و کمتر در مورد غیر آنها مثلاً آن که هر دو دستش را از دست داده، آن که هر دو پایش را از دست داده، آن که چشمش را از دست داده عارضههای روانی است؛ یعنی احساس پوچی، احساس بیهودگی، احساس اینکه من سرم کلاه رفت؛ این وجود دارد. من بین جانبازها رفتهام، در این آسایشگاههایشان با اینها حرف زدهام، نه یک بار، نه دو بار، شاید دهها بار؛ من میدانم اینها وضعشان چه جوری است. محیط پیرامون اصلاً بکلّی اینها را دفع میکند؛ نه [پیش] پدر و مادر دیگر آن احترام و عزّت را دارند، نه زن اگر زن داشته باشد نه دوست و آشنا؛ جامعه هم بکلّی فراموش میکند. زندگی دارد راه خودش را میرود، او هم آن گوشه افتاده. این بزرگترین خطر است؛ اوّلاً ظلم به آن بیچاره است که رفته در راه خدا دستش را، پایش را داده، حالا مورد بیاعتنائی و عذاب روحی و درونیای قرار گرفته؛ یک زندان درونی است برای او، که خلاف انسانیّت و صفا است که انسان آن رفیق راه را آنجوری بیندازد وسط راه. ثانیاً ظلم به جامعه است، زیرا که او اصلاً نه فقط مفید نخواهد بود، [بلکه] تبدیل میشود به یک عنصر منفی.