در این یک سال هم واقعاً ما امام را همیشه در بین خودمان داشتیم؛ من یک روز را سراغ ندارم در طول این یک سال که امام در جامعهی ما حاضر نبوده باشد و من امیدوارم صدها سال در کشور ما همینجور باشد. و همهی ما باید سعیمان این باشد که حالا که جسم امام نیست اَعیانُهُم مَفقودَة 5 امّا هویّت امام باید بماند در جامعه، و آن حرف امام، فکر امام، راه امام، آن حرف دل امام که با صد زبان آن حرف دل را گفته؛ فقط با فریاد سیاسی آن را نگفته؛ در آن، فریاد سیاسی هست، در آن شعر عرفانی هست، در آن لبخند هست، در آن اخم هست، در آن گریهی برای یک حادثهی کوچک [هست]. یک مادر اسیری نمیدانم در تبریز بود، یا جای دیگر بود به بنده گفت که بچّهی من اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده، شما به امام بگو که فدای سرتان، من ناراحت نیستم. خیلی وضع عجیبی داشت این زن؛ دیدم جمعیّت را دارد میشکافد؛ نمیگذاشتند بیاید، من گفتم بگذارید بیاید ببینیم چه میگوید؛ آمد این حرف را زد. من خیلی از این حرف تحت تأثیر قرار گرفتم. وقتی که آمدم خدمت امام، اوّل هم یادم رفت بگویم، بعد که آمدم بیرون، یادم آمد؛ به یکی از آقایانی که آنجا بود، گفتم به امام عرض بکنید یک جملهای ماند. ایشان آمدند پشت این درِ حیاط اندرونی، من هم رفتم آنجا؛ وقتی گفتم، امام آن چنان چهرهای پیدا کرد و رقّت پیدا کرد و یک جوری گریهاش گرفت که من پشیمان شدم از گفتهام! این واقعاً خیلی عجیب است. اینجا اشک او در مقابل اینکه حالا یک اسیری را کشتند خب این همه ما شهید دادیم؛ مگر شوخی است بعد در قضیّهی ۷۲ تن که ۷۲ نفر از یلانِ انقلاب قربانی شدند، مثل کوه [ایستادند]؛ اصلاً انگار نه انگار اتّفاقی افتاده! ببینید، واقعاً اینها چیست، من نمیفهمم! اصلاً نمیشود و آدم نمیتواند توصیف کند این شخصیّت را، این هویّت را.