،و امّا ایران یکسر عزاخانهای شد که در هر شهر و روستایش، شیون حسرتبار از یکایک خانهها سرریز شد و کوی و میدان و خیابان را پُر کرد. هیچ کس نتوانست این جرعهی درد را خاموش فرو برد؛ از دلاوران میدانهای نبرد، تا مادران و پدرانی که غم شهادت جوانانشان نتوانسته بود گره عجز و اندوه بر جبینشان بیفکند، تا بزرگمردان عرصهی علم و عرفان و سیاست، و تا یکایک آحاد این ملّت عظیمالقدر، همه و همه در این مصیبت عظمیٰ زارزار گریستند، یا صدا به فغان بلند کردند، یا بیصبرانه بر سر و سینه زدند. مصیبت فقدان امام، همان به بزرگی امام بود و جز خدا و اولیائش کیست که حد و مرز این عظمت را بشناسد؟ آنجا که دلهای بزرگ بیتاب میشوند، آنجا که انسانهای بزرگ دست و پا گم میکنند، آنجا که صحنه از بیقراری میلیونها و میلیونها انسان پُر است، کدام زبان و قلم انسانی است که بتواند نمایشگر و صحنهپرداز گردد؟ من که خود قطرهی بیتابی در اقیانوس متلاطمِ آن روز و آن روزها بودهام، چگونه خواهم توانست آن را شرح کنم؟