انسان نگاه میکند به ساعات دنیایش، آن ساعاتی که اشتغال بیهوده در آن ساعات هست، مایهی حسرت آدم است. میبیند در آن ساعت یک نفر دیگر، یک عمل خیر کوچکی انجام داده، حالا درجهاش را دارد میبَرد. فرضاً آن شبی که شما در عملیّات بودید، بنده رفتم یک شام سیر حسابی خوردم و بعد هم راحت دراز کشیدم تا صبح خوابیدم، خیال کردم چیزی به دست آوردم، حالا که روز عمل رسیده، میبینیم ای داد بیداد! آن راحتی تبدیل شد به وزر و وبال؛ آن بیدارخوابی شما و آن غصّهی شما و آن دلهرهی شب عملیّات و آن نگرانی شما که بچّهها را چه کار کنیم و مهمّات از کجا بیاوریم، حالا شده یک درجهی اعلیٰ؛ آنجا است که آدم میگوید: رَبِّ ارجِعونِ ؛24 خدایا مرا برگردان، لَعَلّیِّ اَعمَلُ صّْلِحًا،25 جواب خدا این است: کَلّا؛26 تمام شد دیگر. حدّاقل این ساعاتی که آدم مینشیند و این حرفها را میزند، از آن ساعاتی است که آنجا وقتی انسان نگاه میکند، میبیند ای داد بیداد! چون همه چیز زنده میشود دیگر؛ این دنیا اصلاً زنده است، این دنیا جان دارد، این لحظات هم جان دارد؛ همهی آنها برمیگردند. این لحظات در آن روز، مقابل شما است. [مثل] این جدولهایی که گاهی برای ارزیابی کار بعضیها پُر میکنند؛ آدم، خیال میکند که چقدر کار کرده؛ جدول را که میدهند به آدم، میبیند همهاش سفید است. آن جدولهای پُرشده و خانههای پُرشدهاش معدود [است]. حساب که میکند، میبیند [چیزی ندارد]؛ روز قیامت اگر اینجور باشد که واویلا است! به هر حال ارزش سپاهیگریِ شما، در خدمت خدا بودنتان، در خدمت مردم و انقلاب بودنتان، خیلی بیش از این حرفها است که حالا یکی بخواهد فکر سیاسی یا بافندگی سیاسی خودش را به حساب انقلاب بگذارد. این را هم توجّه بفرمایید.