این قضیّه که من میگویم، مال سالهای ۲۹ یا ۳۰ است؛ یعنی من یازده سال یا دوازده سالم بود؛ یعنی تا ده سال بعد از رفتن رضاخان پهلوی هنوز جَوْ این بود و این جَوْ بود تا قُبِیل4 انقلاب. من یک طلبهای شده بودم، خب مشهد بساطی داشتیم، تشکیلاتی داشتیم، جلسات مهمّی داشتیم، در جلساتِ من، چقدر دانشجو و دکتر و غیره میآمدند و تفسیر میگفتم؛ کارهایی داشتیم. با یک جوانی از دوستان خوبم که فارغالتّحصیل و آدم باسوادی بود، در ایستگاه راهآهن مشهد، میخواستیم بیاییم تهران؛ داشتیم قدم میزدیم که وقت [حرکت] قطار بشود. چند جوان که معلوم نبود اصلاً سوادی هم دارند یا ندارند تیپهای اروپایی آن روز که لباسهای جین و غیره [میپوشیدند] و تازه معمول شده بود در ایران شروع کردند به یک شکلی من را مسخره کردن که رفیق ما خجالت کشید! حالا من آن وقت یک بچّهطلبه نبودم و دیگر خجالت نمیکشیدم؛ یعنی اینجور رایج بود، مخصوص بچّهها نبود، مخصوص یک طبقهی خاص نبود. آقایان! اینها برای چه بود که [میخواستند] روحانیّت را از چشمها زایل کنند؟ برای این بود که نقش روحانیّت و نقش ایمان به روحانیّت را آنها خوب فهمیده بودند؛ در قضیّهی مدرّس فهمیده بودند، در قضیّهی مرحوم کاشانی فهمیده بودند، قبل از آن در قضیّهی مشروطیّت فهمیده بودند، در قضیّهی میرزای شیرازی فهمیده بودند؛ فهمیده بودند که باید این گروه را، این طایفه را از چشم مردم انداخت. پول خرج میکردند مثل ریگ برای این کار؛ از هر وسیلهای هم استفاده میکردند.